Radio Cafe Podcast - پادکست راديو کافه

شخصیت چند وجهی بنجامين فرانکلین

April 06, 2022 Pouria Abdipour Episode 20
Radio Cafe Podcast - پادکست راديو کافه
شخصیت چند وجهی بنجامين فرانکلین
Show Notes Transcript

سلام، من پوریا عبدی پور هستم و به قول جناب جمالزاده در داستان کباب غاز، مطابق عادت معهود هر چهار اپیزود در میان، تو این اپیزود میخوایم از سرگذشت آموزنده یکی دیگه از انسانهای بزرگ و تأثیرگذار دنیا صحبت کنیم.

این اپیزود اختصاص داره به یک شخصیت چند وجهی…

کسی که همه چیز بود…

یک دانشمند، یک مخترع، یک روزنامه نگار، یک مرد دنیای تجارت… یک سیاستمدار… و یکی از پدران مؤسس ایالات متحده آمریکا

انسانی که به همه چیز دان آمریکایی معروفه… 

همه چیز دانی که از اون با صفات اولین آمریکایی، نیوتن دنیای الکتریسیته، قدیس حامی دنیای تبلیغات، پیامبر مدارا، آقای بی احتیاط و استاد نقابهای مختلف یاد شده…


این شخصیت  چند وجهی، کسی نیست جز، اون کسی که از سال ۱۹۱۴، چهره ش روی اسکناسهای ۱۰۰ دلاری چاپ میشه…

درسته حدس زدید، میخوایم در مورد تنها رئیس جمهور آمریکا، که هیچوقت رئیس جمهور نبود صحبت کنیم… 

این انسان بسیار هیجان انگیز کسی نیست جز، بنجامین فرانکلین…


با ما باشید

اثر:
پوریا عبدی پور

سلام، من پوریا عبدی پور هستم و به قول جناب جمالزاده در داستان کباب غاز، مطابق عادت معهود هر چهار اپیزود در میان، تو این اپیزود میخوایم از سرگذشت آموزنده یکی دیگه از انسانهای بزرگ و تأثیرگذار دنیا صحبت کنیم.

این اپیزود اختصاص داره به یک شخصیت چند وجهی…

کسی که همه چیز بود…

یک دانشمند، یک مخترع، یک روزنامه نگار، یک مرد دنیای تجارت… یک سیاستمدار… و یکی از پدران مؤسس ایالات متحده آمریکا

انسانی که به همه چیز دان آمریکایی معروفه… 

همه چیز دانی که از اون با صفات اولین آمریکایی، نیوتن دنیای الکتریسیته، قدیس حامی دنیای تبلیغات، پیامبر مدارا، آقای بی احتیاط و استاد نقابهای مختلف یاد شده…


این شخصیت  چند وجهی، کسی نیست جز، اون کسی که از سال ۱۹۱۴، چهره ش روی اسکناسهای ۱۰۰ دلاری چاپ میشه…

درسته حدس زدید، میخوایم در مورد تنها رئیس جمهور آمریکا، که هیچوقت رئیس جمهور نبود صحبت کنیم… 

این انسان بسیار هیجان انگیز کسی نیست جز، بنجامین فرانکلین…


با ما باشید


قبل از اینکه بریم و بنجامین رو به دنیا بیاریم، بد نیست شخصیتهایی رو که تصویرشون روی اسکناسهای دلار چاپ شده معرفی کنیم:

اسکناسهای دلار شامل اسکناسهای یک، دو، پنج، ۱۰، ۲۰، ۵۰ و ۱۰۰ دلاری هستن.

برای به خاطر سپردن اسکناسها، کافیه که این جمله رو به خاطر بسپارید:

When Jeff Left Home, Jack Got Fat.

اول هر کلمه، اسم فامیل شخصیتی هست که تصویرش رو هر اسکناس چاپ شده. یعنی: 

 W - اشاره داره به George Washington برای اسکناسهای یک دلاری

 J - اشاره داره به Thomas Jeffesrson برای اسکناسهای دو دلاری

 L - اول اسم فامیل Abraham Lincoln برای اسکناسهای پنج دلاری

 H - اشاره داره به Alexander Hamilton برای اسکناسهای ده دلاری

 Jack - اشاره داره به Andrew Jackson برای اسکناسهای بیست دلاری

 G - برای Ulysses Grant که اسکناسهای پنجاه دلاری بهش اختصاص داده شده

و F - اول اسم فامیل Benjamin Franklin هست که تصویرش رو اسکناسهای ۱۰۰ دلاری چاپ میشه


البته اسکناسهای ۵۰۰، ۱۰۰۰، ۵۰۰۰، ۱۰۰۰۰و یک صد هزار دلاری هم در گذشته چاپ میشدن و از سال ۱۹۶۹ میلادی دیگه چاپ نمیشن… به علت ارزش تاریخی ا و کمیاب بودنشون، این اسکناسها ارزش بسیار بالایی هم دارن، مثلا، اگه کسی الان یک اسکناس صد هزار دلاری داشته باشه، ارزش این اسکناس، الان چند میلیون دلار هستش…


******************


بنجامین فرانکلینی که توی این اپیزود راجع بهش صحبت میکنیم، از معدود آمریکاییهایی هست که اسم وسط، یا نام میانی ندارد… 

بنجامین قصه ی ما در روز ۱۷ ژانویه سال ۱۷۰۶ توی یک خانه ی کوچک دو خوابه، در یک خانواده نسبتا فقیر از طبقه ی کارگر در آمریکا به دنیا اومده و ایشون فرزند دهم جناب Josiah Franklin که شغلشون رنگرزی بود، هستن. همونطور که از اسم پدر بنجامین که ریشه ی عبری داره و این اسم یعنی Josiah در انجیل با نام یوشیا ازش نام برده شده، خانواده ی فرانکلین اصلیت یهودی داشتن.

پدر بن، در سال ۱۶۵۷ در دهکده ای به نام Ecton که یکی از بخشهای Northernhampshire هستش به دنیا اومد و همونجا با همسر اولش مشغول به زندگی بودن و فرانکلینها معمولا با عنوان خانواده ای باهوش، خلاق و دارای تفکر مستقل بین دوستان و اهالی دهکده ی محل زندگیشون شناخته میشدن.

با شروع موج مهاجرت اروپاییها به آمریکا، این خبر به گوش پدر بنجامین هم میرسه که جانا چه نشسته ای، شهر بوستون آمریکا کلا شده پاتوق انگلیسی ها و بد نیست شما هم تشریف ببرید و شانس خودتون رو برای داشتن زندگی بهتر، در آمریکا امتحان کنید.

این میشه که پدر بنجامین ماجرا رو با همسرش در میون میگذاره و در نهایت در سال ۱۶۸۳خانم و آقای فرانکلین به همراه سه فرزندشون، سوار کشتی ای به مقصد بوستون آمریکا میشن…

بعد از رسیدن به بوستون، از اونجایی که کار چندانی برای تخصص رنگرزی وجود نداشت، جناب فرانکلین دنبال کار جدید میگردن و در نهایت در یک کارگاه ساخت شمع و صابون، مشغول به کار میشن؛ تا اینکه متأسفانه در سال ۱۶۸۹ خانم آن، همسر اول یوشیا بعد از زایمان فرزند هفتمشون از بین میرن و چند وقت بعد، یوشیا با خانم با فضیلتی به نام آویا فولگر که از خانواده های پروتستانی که از سال ۱۶۳۵ به آمریکا مهاجرت کرده بودن، ازدواج میکنه.

آویا هم به نوبه ی خودش ۱۰ فرزند برای یوشیا یا همون Josiah به دنیا میاره که جناب بنجامین فرانکلین معروف، کوچکترین فرزند پسر حاصل از این ازدواج هستن. با توجه به سوادی که آویا داشت و همینطور در نظر گرفتن هزینه های تغذیه و تحصیل فرزندهای زیادی که داشتن، آویا خودش تصمیم گرفت که بچه ها رو با سواد خواندن و نوشتن آشنا کنه و تقریبا هفته ای نبود که خانواده ی فرانکلین، آدمهای با فضیلتی رو به خانه دعوت نکنن؛ تا پس از صرف شام، بچه ها با شنیدن صحبتهای مهمانها در مورد مسائل اجتماعی و سیاسی، بتونن با طرز تفکرها و نوع نگاههای متفاوت، آشنا بشن.

بنجامین کوچولو که از همون اول مشخص بود که ذاتا شخصیت رهبری داره، عاشق این بود که در حاشیه رودخانه ی چارلز بوستون بازی کنه و به این علت که شناگر ماهری هم بود، دائما با بچه های دیگه، مسابقه ی شنا میگذاشت و بعد از شنا، عشقش کایت بازی بود.

پدر و مادر بن وقتی ۸ سالش بود، اون رو به مدرسه لاتین بوستون فرستادن و به دلیل آماده سازی هایی که در خانه براش انجام شده بود، خیلی سریع توانست توی مدرسه پیشرفت کنه و شاگرد اول کلاسش بشه…

اما وقتی بن ۱۰ ساله شد، پدرش اون رو به دلیل اینکه با توجه به هوش خیلی زیادش و همچنین طبیعت انقلابی ای که داشت، برای آماده شدن برای نقش روحانی مناسب ندید و از مدرسه بیرون آورد.

بعد از اون، پدرش اون رو به کارگاه شمع و صابون سازی خودش برد تا کمک حالش باشه و بنجامین به علت بوی بد چربی حیوانی و همینطور گرمای بیش از حد گرمخانه های محل کار پدرش، متنفر بود از اینکه اونجا کار کنه…


این اوضاع تقریبا دو سال ادامه داشت، تا اینکه نهایتا دو سال بعد، وقتی بن. ۱۲ ساله بود پدرش اون رو برای کار بدون دستمزد، که البته خیلی بهتره که اسمش رو بذاریم کار بیگاری یا کار بدون دستمزد، به چاپخانه ی برادر ۲۱ ساله ش فرستاد.

چرا عرض میکنیم بیگاری؟

به این دلیل که آن زمان قانونی در آمریکا به نام Indentured Servitude وجود داشت که اگر کسی به کس دیگه دین یا قرضی داره، طبق این قرارداد که طرفین امضا میکردن، طرف مقروض متعهد میشد که تا زمان تسویه شدن حساب فی مابینی که وجود داشت، بدون حقوق و مزایا برای ایشان کار کند.


پدر بنجامین هم که به پسرش ۲۱ ساله ش که تازه از دوره ی کارآموزی چاپخانه داری که در انگلیس گذرانده بود برگشته بود، بدهکار بود؛ پسر ۱۲ ساله ش رو به کار اجباری فرستاد تا حسابش رو با جیمز که پسر بزرگترش بود، تسویه کنه…


با همه ی ظلم و دیکتاتوری ای که جیمز نسبت به بن به خرج میداد؛ بن از اینکه داره یه کار جدید رو یاد میگیره بسیار خوشحال بود و انگار تازه با اون شغلی که دوست داشت همه ی عمر انجامش بده، آشنا شده بود…


ظرف سه - چهار سال، بن دیگه به یه تکنیسین ماهر چاپخانه تبدیل شده بود و در تمام این مدت، هر چیزی رو که برای چاپ به اونجا فرستاده میشد رو هم مطالعه میکرد… هیچ مطلبی رو نمیذاشت از دستش در بره… بخاطر اینکه اون نه تنها به مطالب روزنامه دسترسی داشت، بلکه حتی فرصت این رو هم داشت که اسناد و فرمها و گزارشات دولتی رو هم که برای چاپ براشون میاوردن رو هم بخونه و راجع بهشون فکر کنه… همینطور خوندن مقاله های دانشمندهای علوم اجتماعی تونست جامعه رو بهتر درک کنه و حتی با فن مناظره هم آشنایی پیدا کنه و همونطور که خودش میگه، اولین مناظره ش توی همون چاپخونه و با همکارش در مورد مزایای آموزش و تحصیلات بانوان در جامعه بر اساس مقاله ای از دانیل دفو بوده.


تا اینکه اواخر پانزده سالگیش، موقعی که برادرش روزنامه ی New England Courant رو تأسیس کرده بود، از برادرش خواست که لطفا قسمتی رو هم برای چاپ مطالبی که بن جوان مینوشت، اختصاص بده… اما در حقیقت به دلیل قلم و استعداد خوب نوشتنی که بن از خودش نشان داده بود، جیمز بهش حسودی میکنه و از نوشتن مطلب در روزنامه ش منعش میکنه!

اما بن که اهل عقب نشینی نبود! 

همونطور که در اتوبیوگرافیش که از ۶۵ سالگی شروع به نوشتنش کرده بود، نوشته؛ چند وقتی مشغول حرص خوردن و فکر کردن بود تا اینکه نهایتا فکر بکری به ذهنش رسید…

با اشتیاق شروع به نوشتن مقاله ای که در ذهنش داشت کرد و در نهایت نامه رو با عنوان خانم Silence Dogood که شخصیت ساختگی یه بیوه ی میانسال بود، امضا کرد و مقاله رو بی سر و صدا از زیر در چاپخانه به داخل فرستاد…

فردای اون روز، وقتی جیمز داشت مقاله رو میخوند از نوع بیان و دیدگاه این بیوه زن خیلی خوشش اومد و تصمیم به چاپ مقاله های خانم دوگود گرفت…

مقاله های Silence Dogood راجع به دیدگاه های یه زن میانسال بیوه در مورد زندگی اجتماعی، پیشنهادهای ازدواجی که میگیره، نقش زنان در جامعه ی اون دوره و موضوعات اجتماعی دیگه نوشته میشدن، در چهارده نسخه ی هفته نامه ی برادر بن چاپ میشدن و خیلی بین خوانندگانشون طرفدار پیدا کرده بودند…


خیلی جالب بود، که یه نوجوان ۱۵-۱۶ ساله میتونست از دید یه خانم میانسال به مسائل احساسی، شخصی و اجتماعی نگاه کنه و مطالبی که اونقدر میتوانستند طرفدار داشته باشند رو بنویسه…


خلاصه بعد از انتشار چهاردهمین مقاله، یه روز بنجامین جوان سراغ برادر بزرگش جیمز میره و با افتخار بهش میگه که همه این مقاله ها کار خودش بوده و سایلنس دوگود، یه شخصیت ساختگی هستش و جیمز هم که اصلا از این خبر خوشش نیومده بود، حسابی از خجالت برادرش در میاد…


این موضوع باعث کلی اتفاقهای پر فراز و نشیب دیگه هم در رابطه ی دو برادر شد و در نتیجه چند ماه بعد، بنجامین تصمیم گرفت که بدون اطلاع خانواده و تقریبا بدون هیچ پولی، تو تاریخ ۲۵ سپتامبر ۱۷۲۳با یک کشتی از بوستون به سمت نیویورک فرار کنه…


وقتی بن به نیویورک رسید، پرسان پرسان سراغ تنها چاپخانه ی اونجا گرفت و فرصت این رو پیدا کرد که صاحب اونجا، آقای ویلیام بردفورد رو ملاقات کنه و ازش تقاضای کار کنه… اما ویلیام خیلی صادقانه بهش گفت که جای خالی برای دادن کار بهش نداره … پس پیشنهاد کرد که بن سفرش رو به سمت پنسیلوانیا ادامه بده و در مورد کار بره سراغ پسرش آندرو بردفورد که اون هم توی پنسیلوانیا چاپخانه داشت… 

اما متأسفانه اندرو هم توی چاپخانه ش کاری برای بنجامین جوان نداشت و اون هم پیشنهاد کرد که برای کار بره سراغ سموئل کایمر تا شاید اون بتونه کاری برای اون بکنه…

این بار دیگه تاس براش خوب چرخید و جناب کایمر که خوشبختانه برای چاپخانه ش دنبال نیروی کار بود، اون رو استخدام کرد و در نتیجه بنجامین فرانکلین، اولین شغل همراه با حقوق و مزایاش رو آغاز کرد…

پنسیلوانیا اون رو پذیرفته بود… حالا دیگه یه کار با حقوق و مزایای خوبی داشت… خیلی سریع تونست دوستانی پیدا کنه و بخاطر نوع کارش و میزان تحصیلاتی که به صورت خودآموز کسب کرده بود، تونست با بعضی از افراد با نفوذ شهر، ارتباطاتی رو بوجود بیاره…

یکی از این افراد، Sir William Keith بود که سمت فرمانداری کلونی پنسیلوانیا رو به عهده داشت… 

چرا میگیم کلونی؟ به این دلیل که آمریکا، تا پیش از اینکه اعلام استقلال کنه، خراج گذار بریتانیا ی کبیر بود و استقلالی از خودش نداشت… اون موقع آمریکا از ۱۳ تا کولونی تشکیل شده بود… این ۱۳ کولونی یا همون اجتماع همگی در سمت شرق آمریکا واقع بودن و ظرف قرنهای ۱۷ و ۱۸ میلادی تشکیل شده بودند… این نکته به این معناست که آمریکاییها، ایالات متحده رو از سمت شرق کشور تصرف کردن و بعد از اعلام استقلالشون، رفته رفته بخشهای جنوبی، مرکزی و غربی رو هم از دست بومی های آمریکا در آوردن…

آقای کیث که فرماندار یکی از این کولونی ها بود، از شهامت و بینش بنجامین بسیار خوشش اومده بود و توی یه ملاقات شام در منزلش که بن رو هم دعوت کرده بود، به بن جوان پیشنهاد میده که چرا چاپخانه و در نهایت روزنامه ی خودت رو دایر نمیکنی؟ اگه مشکل پول هست، من این پول رو در اختیارت میذارم… 


این شد که بعد از چند روز، بنجامین جوان همراه با یه نامه از طرف فرماندار پنسیلوانیا به نام پدرش به سمت بوستون میره که ایشون رو تشویق کنه تا روی کسب و کار جدید بن سرمایه گذاری کنه… 


اما بر خلاف انتظار بنجامین، پدرش بعد از خواندن نامه ی فرماندار و تعریف و تمجیدهای ایشون در مورد فرزندش، در عین اینکه به پسرش افتخار میکرده، از دادن پول برای سرمایه گذاری روی کسب و کار بن خودداری میکنه… در حالت کلی، نه بنجامین از خانواده ش و نه خانواده ش از بنجامین، هیچ خیری از همدیگر ندیده اند…


در همان سفر بوستون، آدم مذهبی با بینشی به نام Cotton Matter که اخبار موفقیت بن در پنسیلوانیا به گوشش رسیده بود، اون رو به خانه اش دعوت میکنه تا کتابخانه ی بزرگی که داشته رو به بنجامین نشان بده…

توی خانه ی کاتن، وقتی داشتن از راهروی باریکی که اونها به سمت کتابخانه میرسوند، رد میشدن؛ یه دفعه کاتن با صدای بلند میگه، خاشع باش،‌ سرت رو خم کن!

بنجامین که از شنیدن فریاد میزبانش متعجب بود اما چیزی ازش متوجه نشده بود، همونطور متعجبانه به راهش ادامه میده و سرش به ستون چوبی افقی ای که توی مسیرش بود، میخوره…

بن که تازه متوجه حرف کاتن شده بود و داشت سرش رو که درد گرفته بود میمالید، میزبانش بهش گفت:

این اخطاری برای آینده ت هست که همیشه سرت رو خیلی بالا نگیری… خاشع باش مرد جوان… سرت رو پایین بگیر… تا همینطور که در مسیر زندگیت پیش میری، از خیلی از بلایا و موانع سختی که سر راهت هستن و نمیبینیشون، قصر در بری…

اون سفر به بوستون، هیچ دستاورد مالی ای براش نداشت، اما درس زندگی بسیار مهمی گرفت که بعدها با در نظر گرفتن همین درس، مردم رفته رفته لقب پیامبر مدارا رو بهش دادن…


بعد از سفر بوستون، وقتی که بن به پنسیلوانیا برگشت، امیدوارانه با فرماندار ملاقات کرد تا شاید اون کمک کنه تا بتونه چاپخانه ش رو راه بندازه… فرماندار هم بهش قول مساعدت داد که برای رفتن و خریدن ماشین آلات لازم بلیط انگلستان رو تهیه کن؛ و من هم در همین حین لیست خرید و خط اعتباری مورد نیازت رو برات آماده میکنم…


روزی که بنجامین جوان سوار کشتی به مقصد لندن شد، دیگه هیچ خبری از فرماندار نبود… بله، فرماندار وقتی دیده بود که پدر بن هیچ کمکی بهش نکرده بود، اون هم تصمیم گرفته بود که قدمی برای این پسر بر نداره…


بنجامین سفرش به سمت انگلستان رو آغاز کرد و در همین حین داشت به راه حل هایی که میتونه برای ادامه سفر داشته باشه، فکر میکرد… نهایتا، وقتی به لندن رسید، رفت و یک خانه ی ارزان قیمت اجاره کرد و خوشبختانه توانست که توی یه چاپخانه در لندن کار پیدا کنه… کار خوبی بود و حقوق خوبی هم داشت از صاحب کارش میگرفت… دوران دو ساله ای که بنجامین داشت در لندن میگذروند، دوران خوشی بود و توی اون دوران با هم نشینی با آدمهای با بینش، تبدیل به آدم دنیا دیده تری شد و رفتار صحیح بین مردم عادی و تجار رو یاد گرفت…

وقتی بعد از دو سال به پنسیلوانیا برگشت دیگه برای خودش یه لیست ۱۲ تایی از کد های اخلاقی (به نام طرح رسیدن به کمالات اخلاقی) درست کرده بود و هر شب مینشست و بر اساس اتفاقهای روز، رفتارش رو بر اساس این لیست چک میکرد و اگه کوتاهی ای دیده میشد، تصمیم میگرفت که روز بعد به هیچ عنوان این رفتار رو تکرار نکنه… قوانین بن از این قرار بودن:


۱. میانه روی

از روی کسالت غذا نخور و برای فرار از حال بد، هیچوقت ننوش.

۲. سکوت

هیچوقت صحبت نکن، مگر زمانی که باعث منفعت خودت یا دیگران بشه… از مکالمات بیهوده دوری کن…

۳. نظم

هر کدوم از وسایلت باید جای خودشون رو داشته باشند… اجازه بده که هر بخش از کسب و کارت، زمان بندی خودش رو داشته باشه… برنامه داشته باش…

۴. تصمیم گیری

برای کارهایی که حتما باید انجام شن، تصمیم گیری کن… کارهایی که توی تصمیم گیری شون، موفق نبودی، رو اصلا پشت گوش ننداز.


۵. صرفه جویی

هیچوقت برای چیزی که برای خودت یا دیگران منفعتی درش نیست، خرج نکن… در نتیجه، چیزی رو هدر نده…


۶. کار و پیشه

اجازه نده زمانت از دست بره… سعی کن همیشه مشغول یه کار مفید باشی… از انجام کارهای غیر ضروری دوری کن…


۷. اخلاص

از فریب دیگران دست بردار… خالصانه و عادلانه فکر کن… اگر صحبت میکنی، حرف نامربوط نزن…


۸. عدل و انصاف

اشتباه نکن… به مزیتهایی که باید بهشون برسی، صدمه نزن و باعث از بین رفتنشون نشو.


۹. میانه روی

از زیاده روی دوری کن… تا اونجایی که ممکنه از صدمه زدن به دیگران دوری کن؛ حتی اگه لیاقتش رو داشته باشن…


۱۰. نظافت

هیچ ناپاکی ای رو در بدنت، در لباسهات و حتی در عادتهات تحمل نکن…


۱۱. آرامش

سر مسائل جزئی و اجتناب ناپذیر، آرامشت رو از دست نده.

۱۲. عفت

به ندرت از ولع و شهوترانی استفاده کنید، مگر برای سلامتی و فرزند آوری… هیچوقت اینکار رو از سر کسالت، ضعف و یا ضربه زدن به آرامش دیگران و خودتون انجام ندید.

این کدهای اخلاقی و عمل کردن به اونها، باعث شد تا بنجامین یواش یواش عزت و احترام خاصی بین همشهریهاش پیدا کنه…


بعد از برگشتن به پنسیلوانیا، بن که حالا تبدیل به آدم کارآموزده ای در صنعت چاپ شده بود، دوباره به استخدام کارفرمای قبلیش یعنی آقای کایمر در اومد، اما این بار در قامت مدیر مجموعه ی انتشاراتی ایشون… 


بعد از چند وقت، با پولی که از انگلستان با خودش آورد به همراه شریک و همکارش Hugh Meredith تصمیم به افتتاح چاپخانه ی خودشون میگیرن…


بنجامین دیگه به رؤیاش که داشتن یه روزنامه و چاپخانه بود رسیده بود… با وجود دوست و شریکش، وقتش آزادتر بود و میتونست به مسائلی که چند وقتی بود که فکرش رو به خودشون درگیر کرده بودن، برسه…


یکی از اینها، افتتاح باشگاه مردانه ای به نام باشگاه پیشبند چرمی ها که با نام باشگاه Junto معروف بود… باشگاهی که اعضاش رو بن و دیگر دوستانی که در صنعت چاپ داشت و بعدها اعضای بیشتری هم به اون اضافه شدن، تشکیل میدادن… از همون ابتدا، بن یه لیست ۲۰ سؤالی از مواردی که به اجتماع، کسب و کار و سیاست مربوط میشدن تهیه کرد و جلسات اعضای این باشگاه به همفکری و اظهار نظر در مورد سؤالهای این لیست و مسائل روز میگذشت… 

این باشگاه مردانه باعث ارائه خدمات بسیاری به جامعه ی پنسیلوانیا شد؛ خدماتی از قبیل:


  • کتابخانه ی فیلادلفیا که در ۱۷۳۱ افتتاح شد و هنوز هم مشغول به کار هستش
  • شرکت اداره آتشنشانی پنلسیلوانیا که از دواطلبان برای انجام کارهای آتشنشانی استفاده میکرد و در سال ۱۷۳۶ افتتاح شد
  • افتتاح آکادمی فیلادلفیا در سال ۱۷۵۱ که بعدها در سال ۱۷۹۱ به نام دانشگاه پنسیلوانیا تغییر نام داد و هنوز هم یکی از دانشگاههای مطرح آمریکا هست

 اینها فقط بخشی از خدماتی هستن که این گروه برای جامعه ی پنسیلوانیا انجام دادن…


به عنوان یکی از سه چاپخانه دار پنسیلوانیا، بنجامین به این فکر افتاد که دیگه وقتش شده که مقاله های خودش رو پرشور تر چاپ کنه و همچنان با استفاده از نامهای مستعاری مثل: مارتای محتاط و سلیای کوچک صورت، هر چی که دلش میخواست مینوشت…


نهایتا، در سال ۱۷۲۹، آقای کایمر که صاحب دومین روزنامه پر تیراژ پنسیلوانیا یعنی روزنامه Pennsylvania Gazzette بود، تصمیم به فروش کسب و کارش گرفت و بن در سال ۱۷۲۹، با خرید این کسب و کار، تبدیل به تنها صاحب و ناشر این روزنامه ی مطرح شد، و همچنان به چاپ مقاله های خودش ادامه میداد.


چند وقت بعد، در سال ۱۷۳۱ با چاپ یکی از معروفترین مقاله هاش به عنوان - عذرخواهی برای چاپخانه داران - به طور واضح از حق آزادی بیان روزنامه نگاران و نشریات دفاع کرد…  

این مقاله، تا همین امروز هنوز هم یکی از مهمترین بحثهای حق آزادی بیان نشریات در جامعه، به شما میره…


 همین مقاله، به شدت نظر هیئت قانون گذاران پنسیلوانیا رو جلب کرد و زمینه ای شد که کارهای بیشتری سمتش بیاد و کسب و کارش رو حسابی رونق داد…


 تو همین سال هم بهش پیشنهاد پیوستن به گروه فراماسون ها شد و با پذیرفتن این پیشنهاد، ایشون از سال ۱۷۳۱ به عضویت فراماسونها در اومد…

*********************


الان تو ذهنتون یه جوون ۲۵ ساله ی موفق و ثروتمند ۱۸۵ سانتیمتری با شانه های پهن، موهای بلوند، چشمهای کمی روشن که تو صحبت کردن و استفاده درست از لغات مهارت بسیار بالایی داره و در عین حال شناگر بسیار ماهری هم هست، تصویر کنید… جذابه، نه؟!


تقریبا تمام خانمهای پنسیلوانیا هم دوست داشتن، غرق شن که بنجامین فرانکلین جذاب بیاد و نجاتشون بده… که البته ایشون هم تا اونجایی که امکان پذیر بود، سعی میکرد همشهری خوبی باشه و به همشون کمک کنه و به همین دلیل زندگی عاطفی بسیار پرشور داشت…


یکی از این خانمها، دختری به نام Deborah Reed بود که بعدها همسر بنجامین شد و بنجامین همیشه از اون به عنوان کمک حالی خوب و وفادار یاد میکرد… 


ثمره ی زندگی مشترک این دو نفر، دو تا بچه به نامهای سارا و  پسری به نام فرانسیس (که در سن ۴ سالگی بر اثر آبله از بین رفت و مرگش بنجامین رو تا آخر عمر ناراحت میکرد) بودن… اما قبل از اونها فرانکلین فرزند پسری به نام ویلیام از یک خانم دیگه که هیچوقت اسمش معلوم نشد داشت و دبورا پذیرفت که این پسر رو هم به فرزندی قبول کنه… 

داستان پذیرش این فرزند پسر توسط دبورا و ماجرای ازدواجشون رو بعدا در قسمت پایانی این اپیزود براتون تعریف میکنم…


مرگ پسر چهار ساله ش باعث شد تا به معنای واقعی زندگی بیشتر فکر کنه و این موضوع در کنار دید خدا پرستی ای که داشت، باعث ظهور وجهه ی جدیدی توی شخصیتش شد که بر اثر اون، تصمیم به ارائه خدماتش به همشهریاش و جامعه ای که در اون زندگی میکرد گرفت… نتیجه ی حاصل از این خدمات: کارهایی از قبیل خدماتی که به جامعه از طریق گروه Junto میداد و چند تاشون رو قبلا عرض کردم، اجاره نیمکت دائمی خانواده ی فرانکلین در کلیسای جامع پنسیلوانیا و همینطور چاپ سالنامه برای آمریکاییها بود… 


این سالنامه، بعد از انجیل، پر فروشترین نسخه ی چاپی در کل ایالات متحده بود… 

توی این سالنامه، اطلاعاتی از قبیل وضعیت آب و هوا در فصلهای مختلف؛ و همینطور جملات و راهکارهایی در مورد زندگی اجتماعی، شهروندی، ازدواج و دوستی بود… که بسیار مورد توجه قرار گرفت… مثل اکثر مقالاتش، بنجامین این تقویم رو هم با نام مستعار ریچارد ساندرز چاپ میکرد و اسم دقیق تقویم، تقویم سالیانه ی ریچارد بیچاره بود و از سال ۱۷۳۲ تا بیست و پنج سال بعد چاپ میشد… چاپ این تقویم و استقبالی که ازش میشد، حسابی بنجامین رو پولدارتر کرد…


اون زمانها، تقریبا مثل هر جای دیگه، پستهای مهم دولتی رو میشد خرید… 

پس بن هم با افزایش سرمایه ش و لابی گری ای که داشت، تونست دو تا پست مهم دولتی رو مال خودش بکنه… 

سال ۱۷۳۶، هیئت قانونگذاران پنسیلوانیا بن رو به عنوان منشی این هيئت انتخاب کرد که این پست علاوه بر عواید مالی خیلی خوبی که داشت، باعث دسترسی هر چه بیشتر بن به رهبران روز آمریکا و همینطور صندلی ردیف اول اون، در جلسات مهم کلونی ها میشد…


سال بعد، با پیشنهاداتی که انجام شد، بن به ریاست شغل مهم اداره پست فیلادلفیا انتخاب شد… یکی از کارهای فوق العاده ای که بن توی این کرسی انجام داد، این بود که نامه ای به تمام شخصیتها علمی و سیاسی آمریکا و انگلیس نوشت که فحوای این نامه در اصل پیشنهاد راه اندازی یک Junto ی بین المللی بود… بن  تو این نامه توضیح داده بود که چاپخانه ی بزرگی داره و همزمان هم رئیس اداره پست هست، از دانشمندان خواسته بود که طرحها و مقالاتشون رو با پست برای ایشون بفرستن تا بعدا با تجمیع این مقالات و تهیه کتابچه ی از اونها، با ارسال این مقالات به اعضا، بتونه روند تشریک مساعی و پیشرفتهای علمی رو ارتقا بده… این موضوع در ابتدا کمی کند پیش رفت، اما در نهایت باعث بوجود اومدن انجمن فسلفی آمریکا شد که تا همین امروز هم مشغول به فعالیت هست…


فرانکلین، تقریبا توی اویل دهه ی چهارم زندگیش، تصمیم گرفت که خودش رو از کار تجاری بازنشسته کنه و وقتش رو بیشتر روی مطالعه و تحقیق بگذرونه… این روند، با دعوتی که دکتر Archibald Spencer که از اسکاتلند اومده بود و تصمیم داشت یه برنامه علمی تفریحی در آمریکا برگزار کنه، شروع شد…

بنجامین فرانکلین افسانه ای، توی این برنامه، با دیدن جرقه هایی که از ظرفهای شیشه ای که اسپنسر قرار داده بودشون و بیرون میزدن، مسحور الکتریسیته شد…


بعد از اون تمام وقتش رو صرف مطالعه و تحقیق میکرد و این موضوع باعث شد تا اختراعات مختلفی مثل:


  • باطری الکتریکی
  • کفشهای غواصی
  • دستگاه موسیقی آرمونیکا (یا همون هارمونیکای شیشه ای)
  • میله برق گیر (که هنوز هم برای ساختمانهای بلند ازش استفاده میشه)
  • اجاق گاز فرانکلین (که از روشهای خلاقانه ای برای انتقال گرما و کنترل دود، توش استفاده شده بود)
  • عینک مطالعه دو دید 
  • جریانهای خیلیجی 
  • و حبابهای چراغهای خیابان که جرم نمیگرفتن


 نهایتا در سال ۱۷۵۱، بنجامین به عنوان یکی از اعضای هیأت قانونگذاران پنسیلوانیا انتخاب شد و با انتخابش، پسرش ویلیام رو  به جای خودش به عنوان منشی این انجمن قرار داد.

دو سال بعد، بنجامین فرانکلین به همراه ویلیام هانتر، به طور مشترک به عنوان رؤسای اداره پست کل ۱۳ اجتماع آمریکا انتخاب شدن و این موضوع باز هم به گسترده شدن کسب و کار انتشاراتش کمک کرد و به این ترتیب، روزنامه ی بنجامین فرانکلین، به اولین روزنامه ی سراسری آمریکا تبدیل شد…


 همینطور که فرانکلین بیشتر و بیشتر وارد دنیای سیاست میشد، آتش جنگ هم بین انگلیس، فرانسه و بومیهای آمریکا هم بیشتر میشد… 

تا اینکه بعد از جلسه ای که با رؤسای قبایل بومی برگزار شد، بن از همون جلسه متوجه شد که جنگ به زودی شروع میشه… این شد که در جلسه ی دیگری که در نیویورک بین نماینده های کولونی های آمریکا برگزار شد، بنجامین فرانکلین پیشنهادی به همه ی نمایندگی ها داد که با توجه به شرایط جاری و جنگهای مختلفی که پشت سر هم داره بوجود میاد، الان وقتش هست که آمریکا جدای از هیأتهای قانون گذاری هر کولونی، مجلسی متحد داشته باشه که اعضای اون بوسیله انتخابات انتخاب میشوند و رئیس این مجلس هم توسط شاه انگلستان انتخاب بشه… توی اون جلسه که در آلبانی نیویورک برگزار شد، این موضوع به رأی گذاشته شد اما کولونی ها به دلیل اینکه نمیخواستن که قدرت منطقه ای شون محدود بشه، به این موضوع رأی ندادند، اما این ایده هیچوقت فراموش نشد … بعد از این جلسه، بنجامین بلافاصله اولین کمیک سیاسی آمریکا رو در روزنامه ش چاپ کرد و تصویر این کمیک، ماری بود که قطعه قطعه شده و کنار هر قطعه نام یکی از کولونی ها نوشته شده بود… پایین این مار هم بزرگ نوشته شده بود؛ متحد شوید یا بمیرید… دقیقا توی همون ماه، جنگ هفت ساله ی معروف آمریکا شروع شد…

با شروع جنگ و کشیده شدن اون به سمت پنسیلوانیا اوضاع اصلا خوب پیش نمیرفت و به علت کمبود منابع، اعضای هیأت قانونگذاری پنسیلوانیا اصرار داشتن که باید مالیات رو افزایش بدن و به دلیل مخالفت بنجامین، روز به روز فشار داشت روی ایشون بیشتر میشد… 

در نهایت، اعضای هیأت قانونگذاری پنسیلوانیا فرانکلین رو به عنوان نماینده ی این کلونی به انگلستان فرستادن که یا از مالکان این کولونی اجازه ی بیشتر کردن مالیات رو بگیره و یا اینکه از دولت انگلستان تقاضای کمک مالی برای جنگ بکنه… این شد که بنجامین به همراه فرزندش ویلیام راهی انگلستان شد… 


با ورود بنجامین و برگزاری جلسه با خانواده ی Penn که مالکان کولونی پنسیلوانیا محسوب میشدن، جلسه ای برگزار شد که توی اون بحث بین رؤسای این خانواده و بنجامین بالا گرفت و بعد از این جلسه، خانواده ی پن طی نامه ای به هیأت قانونگذاران اجازه ی افزایش مالیات رو ندادن و در عین حال اعلام کردن که دیگه به هیچ عنوان تمایلی به دیدن و یا همکاری با بنجامین فرانکلین ندارن… با این نامه، تمام قدرت و نفوذ سیاسی بنجامین دود شد و به هوا رفت… 


بعد از این نامه، هیأت قانونگذاران از بنجامین خواستند به اقامتش در انگلستان ادامه بده و تلاش کنه مثل خیلی از کولونی های دیگه، با لابی گری مدیریت و مالکیت پنسیلوانیا رو به شاه و دولت انگلستان واگذار کنه… اونها توی این نامه ازش خواسته بودند که برنگرده و به جنگیدن برای این هدف ادامه بده…


  با ادامه اقامتش در انگلستان، تابستان همان سال بنجامین به شمال انگلستان و اسکاتلند سفر کرد و طی این سفر، در سال ۱۷۵۹دانشگاه سنت اندروز اسکاتلند دکترای افتخاری رو به بن بخاطر تلاشهای علمی که داشت اهدا کرد… 

سه سال بعد بنجامین یه دکترای افتخاری دیگه از دانشگاه آکسفورد دریافت کرد و از اون به بعد دیگه به هر جای اروپا مثل هلند و فرانسه سفر میکرد، باهاش مثل یک سلبریتی رفتار میکردن و این موقعیت به اون فرصت معاشرت با دانشمندان تراز اول اون دوران مثل آدام اسمیت و دیوید هیوم رو میداد…


سال ۱۷۶۳ وقتی که بنجامین با عدم حمایت کامل دولت انگلیس و تقریبا با دست خالی داشت به پنسیلوانیا برمیگشت، اوضاع در خانه اصلا خوب نبود، جنگ های داخلی و هزینه های هنگفتی که داشتن، حسابی شیره کولونی ها رو بیرون کشیده بود و لحظه به لحظه داشتن ضعیف تر میشدن… اوضاع جوری بود که توی پنسیلوانیا به زور داشتند از اراضی خودشون دفاع میکردن… بنابراین، هیأت قانونگذاران دوباره از بنجامین خواست که به انگلستان برگرده، سعی کنه روابط رو بین آمریکا و انگلستان بهتر کنه و ببینه آیا میشه که آمریکا یک نماینده در مجلس انگلستان داشته باشه یا نه؟… با بازگشت بن به لندن و ارائه درخواستش به مجلس انگلیس، بنجامین تازه متوجه موج تازه ای که در فضای سیاسی انگلستان وزیدن گرفته بود، شد…

توی اون دوران، باور انگلیسی ها این بود که کولونی ها باید بتوانند از خودشون دفاع کنن و از پس مخارج خودشون بر بیان…

و اگه از انجام این موضوع ناتوان هستن، باید با پرداخت مالیات بیشتر، هزینه های پرداختی انگلیس رو جبران کنن…


نهایتا مجلس انگلیس با شرط افزایش مالیات بر تمام کولونی ها، پرداخت هزینه های جنگ و حمایت از اونها رو متقبل شد…

اما این موضوع،‌ باعث شد در حقیقت بنجامین به عنوان آدم بد داستان معرفی بشه و اکثر کولونی ها بنجامین رو جاسوس دولت انگلیس میدونستن و میگفتن بن به جای اینکه نماینده پنسیلوانیا باشه، انگار نماینده دولت انگلیس هستش!


با این افزایش فشار، رفته رفته مردم آمریکا به این فکر افتادن، چرا نباید مستقل باشن و به عنوان یک کشور مستقل روی پای خودشون بایستند؟!


با مشورت و دلداری دوستانش در آمریکا، بنجامین دوباره دست به کار شد تا ببینه آیا میتونه یک نماینده از طرف کولونی های آمریکا در مجلس انگلستان داشته باشه یا نه؟ 

نهایتا در روز ۱۳ فوریه ۱۷۶۶، بنجامین فرصت این رو پیدا کرد تا بتونه پیشنهادش رو به مجلس ارائه بده…

توی این جلسه، چنان نطق زیبا و دلنشین و متعادلی رو ارائه داد که خیلی ها رو توی مجلس انگلستان مجاب کرد که پرداخت مالیات اضافی کولونی ها رو حذف کنن و این موضوع به شدت روی شهرت بنجامین به عنوان یک سفیر مؤثر تأثیر گذاشت و این تأثیر به حدی زیاد بود که حتی کولونی های جورجیا، نیوجرسی و ماساچوست هم ازش درخواست کردن تا به عنوان نماینده شون در انگلستان مشغول به فعالیت بشه… 


اما این خوشحالی زیاد طول نکشید، چون مجلس انگلیس با تصویب قانون Townshend مقرر کرده بود تا کولونی ها برای تمام کالاهایی که به آمریکا وارد میکنن غیر چای، باید مالیات پرداخت کنن…

بنجامین سعی کرد که توی این جریان، متعادل باشه و زیاد به انگلیسیها فشار نیاره… اما یه جورهایی از اینجا مانده و از اونجا رانده شده بود… در خانه باور داشتن که بنجامین در اصل به دولت انگلستان وفادار هستش و در انگلیس همه میگفتن که اون دیگه بیش از حد آمریکایی شده!

اوضاع توی کولونی ها روز به روز در حال وخامت بود و مردم هر لحظه بیشتر از انگلیسی ها متنفر میشدن… تا اینکه قتل عام بوستون اتفاق افتاد و طی این حادثه، هفت تنگدار انگلیسی، پنج نفر از کولونیست ها که تظاهرات کرده بودند، با شلیک اسلحه کشتن و دیگه یه حجمه ای عجیب علیه انگلیسی ها راه افتاد…

توی تمام این مدت اوضاع رو به وخامت بود تا اینکه دوباره در طول یک روز، مردم کولونی ماساچوست، یک محموله ی بسیار بزرگ چای به ارزش ده هزار پوند انگلیس رو در بوستون به دریا ریختند… (ده هزار پوند عدد بسیار بزرگی بود و اون موقع میشد باهاش فاتح یه جنگ شد)


چند ماه بعد، یک روز بنجامین رو به کاخ وستمینستر فرامیخوانن و ازش در باره انتشار شش نامه ی محرمانه که توسط دولت انگلستان برای فرماندار ماساچوست جهت افزایش فشار به کولونی ماساچوست نوشته شده بود توضیح خواستن و بعد از این جلسه، بنجامین رو از سمت ریاست اداره پست تمام کولونی ها عزل کردند…


دقیقا در همین هاگیر و واگیر، دبورا همسر بنجامین فرانکلین هم از دنیا رفت…


نهایتا توی سال ۱۷۷۵، با شروع یک جنگ کوچک در Lexinton، انقلاب آمریکا علیه حکومت انگلیس شروع شد… 

بنجامین که دیگه انگلیسی ها رو بهتر از خودشون میشناخت، تنها راه چاره رو استقلال آمریکا از انگلستان میدونست و برای همین ایده ی استقلال آمریکا به عنوان یک کشور مستقل با ایالتهای مستقل و روندهای مورد نیاز روی کاغذ آورد و به کولونی های مختلف پیشنهاد داد… بر اساس این اعلامیه، بن پیشنهاد داده بود که کولونی ها باید بیشتر روی حمایت یکدیگر حساب باز کنن تا حمایت یک کشور خارجی…


در این بین، با وجود اینکه اوضاع مالی و نظامی هیچکدام از کولونی ها خوب نبود، بن تصمیم گرفت که به کانادا بره و از اونها درخواست کمک کنه… اما کاناداییها با علم به اوضاع بد کولونی ها، اصالا بنجامین رو به دیدار نپذیرفتند…


از سمت دیگه، با مأیوس شدن کولونی ها از شاه انگلستان که نه تنها حمایت خودش رو از اونها اعلام نکرده بود، بلکه داشت با ارسال نیروهای بیشتری از انگلیس به آمریکا، کولونی ها رو بیشتر تهدید میکرد، مجلس کولونی های آمریکا، تصمیم گرفت تا هر چه سریعتر استقلال آمریکا رو از انگلستان اعلام کنه… بنابراین، کمیته ی پنج نفری تشکلیل شده که متن اعلامیه رو تهیه کنن و مسئولیت تحریر پیشنویس اصلی به عهده توماس جفرسون بود و بنجامین فرانکلین هم بخشهای کوچکی از اون رو ویرایش کرد… 


یک ماه بعد این کمتیه و سایر نمایندگان با امضای اعلامیه استقلال آمریکا، داشتن حکم مرگ خودشون رو امضا میکردن… به این دلیل که اگر انگلستان در جنگ پیروز میشد، همه ی اونها به دستور شاه و به جرم خیانت اعدام میشدن… 


بعد از اعلام استقلال، در حالیکه مجلس مؤسسان مشغول به فرم دادن دولت بود، از بنجامین خواستند تا برای جلب حمایت فرانسه،‌به عنوان سفیر به اون کشور بره و تلاش کنه تا حمایت مالی و نظامی اونها رو جلب کنه…

با رسیدن به پاریس، بنجامین تصمیم گرفت تا روندهای کاری سفیر پیشین رو ادامه بده و خیلی زود توانست فرانسوی های رو متقاعد کنه که یه محموله سلاح به سمت کشورش که حالا دیگه مستقل شده بود ارسال کنند…

با دیدن سبک زندگی و معاشرتهای اجتماعی فرانسوی ها و همینطور، با جلسه هایی که با وزیر امور خارجه ی فرانسه برگزار میکرد، بنجامین متوجه نوع تفکر و سبک زندگی فرانسوی ها شد و به این ترتیب،. تصمیم گرفت تا برای اثرگذاری بیشتر روی اونها، از شخصیت معروف علمیش بیشتر استفاده کنه و در عین حال با لباسهای فاخر تر و همینطور کلاه پوستی که از سفر مأیوس کننده ی کانادا خریده بود، بین فرانسوی ها ظاهر بشه تا حسابی دلشون رو ببره و دوستی اونها رو به دست بیاره…


فرانسوی ها عاشقش شده بودن و اون هم در نهایت دهکده ی پاسی رو که خارج از پاریس واقع شده، به عنوان اقامتگاهش انتخاب کرد…


اون موقع اگه از نظر همراهانش که باهاش از آمریکا بودن در مورد کار کردن و پیشرفتهای کاری بنجامین سؤال میکردی، با پوزخند بهت میگفتن - آره خییییلی کار میکنه … دائما تو مهمونی ها و رستورانها داره خوش میگذرونه یا داره صحبتهای علمی میکنه…


اما در واقع، اون داشت سنگ بستر همبستگی و دوستی بین آمریکا و فرانسه رو بنا میگذاشت… تا اینکه تو سال ۱۷۷۸ بنجامین فرانکلین افسانه ای توانست بعد از پیروزی چشمگیر نیروهای آمریکایی در جنگ ساراتوگا در سال قبل، پیمان اتحاد و همکاریهای تجاری و نظامی بین آمریکا و فرانسه را نهایی کند…


بعد از این معاهده که حسادت جان آدامز، یکی دیگه از نماینده های آمریکا که بعد از بنجامین به فرانسه اومده بود رو برانگیخت،  باعث شد که اون با نامه های زیادی که به آمریکا مینوشت، دائما از مهمانی رفتنها و خوش گذرانیهای بنجامین فرانکلین شکایت کنه و در آخر پیشنهاد بده که روند کاری اونها در فرانسه از هم جدا بشه…


اعضای مجلس آمریکا هم با این پیشنهاد موافقت کردن و در نهایت، در سال ۱۷۷۹ بنجامین فرانکلین رو به عنوان وزیر مختار آمریکا انتخاب و معرفی کردند…


با ادامه ی این روند، روز به روز اتحاد بین آمریکا و فرانسه قوی تر میشد و باعث میشد تا آمریکاییها جان تازه ای در میادین جنگ بگیرند…


اما بنجامین زیرک، همچنان که روابطش رو به خوبی با وزیر خارجه ی فرانسه توسعه داده بود، همزمان به صورت پنهانی با وزیر خارجه ی انگلیس هم در ارتباط بود و با رد و بدل کردن اطلاعات بین فرانسه و انگلیس سعی داشت که معاهده ی صلحی بین سه کشور به انجام برسه…


سرانجام، با روی کار اومدن وزیر خارجه ی جدید انگلستان و بر اثر شکستهایی که داشتند در آمریکا متحمل میشدند، معاهده ی صلح اولیه ای بین آمریکا و انگلستان به امضا رسید…


با امضای این معاهده، به این دلیل که آمریکا بر خلاف درخواست فرانسه برای شرکت در این جلسه، به تصمیم اونها احترام نگذاشته بود، روابط بین بنجامین و وزیر خارجه ی فرانسه، کمی شکرآب شد؛ اما بنجامین زیرک دوباره توانست راهی پیدا کنه که اینبار معاهده ی صلح رنگ و روی قوی تری به خودش بگیره و سرانجام با برگزاری مذاکرات صلحی که پاریس انجام شد، توافقات نهایی بین آمریکا، فرانسه و انگلیس انجام شد و در نهایت دو کشور، آمریکا رو به عنوان کشوری مستقل پذیرفتند…


بعد از این معاهده، وزیر خارجه ی فرانسه، همیشه غر میزد که آمریکاییها، از فرانسه سؤ استفاده کردن و در اصل هم همینطور بود…


بعد از یکسال وقتی که بنجامین داشت به مقصد آمریکا سوار کشتی میشد، از این موضوع خبر داشت که ۱۳ کولونی آمریکا هنوز نتونستن در مورد تعداد آرا، نمایندگان، میزان مالیات، حدود مرزها و موضوعات دیگه، با هم به توافق برسن و این امر به شدت اون رو نگران میکرد… چرا که با ادامه ی این روند، کشور در معرض جنگ داخلی قرار داشت…


تا اینکه در سال ۱۷۸۶، دوباره ماساچوست شلوغ شد و این بار یه عده از کشاورزهای اونجا در اعتراض به میزان مالیاتها و کمبود درآمد اعتراضات خشونت آمیزی رو انجام دادن؛ یک سال بعد، با وجود خوابوندن اون قائله توسط جرج واشنگتن، به علت بی نظمی، عدم اتحاد و همینطور عدم وجود یک مجلس کارا در آمریکا، کشورهای دیگه به اونها به چشم یک کشور ضعیف و نارکارآمد نگاه میکردند…


وقتی که در می ۱۷۸۷ نماینده های هر ۱۳ کولونی برای مذاکره و اصلاح قوانین کنفندراسیون آمریکا به مریلند اومده بودن، بعد از یک روز، همه میدونستن که دیگه اصلاح جواب نمیده و نیاز به یک سیستم جدید هست…


با وجود اینکه بنجامین میدونست چه کاری باید انجام بشه، اما تصمیم گرفت ساکت باشه… تجربه ی ۲۷ سال زندگی خارج از کشور و مذاکرات سختی و طولانی با انگلیسی ها و فرانسوی ها، درسهای زیادی بهش داده بود… 

تصمیم اون این بود که روش سقراط رو سالها پیش یاد گرفته بود، به کار ببره… 

خیلی کم صحبت میکرد و کلماتی که به کار میبرد، با نهایت دقت انتخاب شده بودن…

 بنجامین با قدم زدن بین گروهها و نماینده ی مختلف که در حال بحث و جدل با همدیگه بودن، خیلی آروم نکاتی رو بهشون میگفت، که باعث میشد به فکر برن، کمی متعادل تر رفتار کنن و انعطاف بیشتری از خودشون توی مذاکرات نشون بدن…


توی اون شرایط اگه از دور به اون سالن بزرگ نگاه میکردی، انگار یه معلم به صورت کاملا نامحسوس داره بین دانشجوها راه میره، نکاتی رو به هر کدومشون میگه و با اینکار به صورت خیلی نا محسوس، داره کلاس رو اداره میکنه…


با چنین روند و فراست انسانهایی مثل بنجامین فرانکلین بود که در نهایت یکی از ماندگار ترین قوانین اساسی تاریخ تدوین شد - یعنی قانون اساسی ایالات متحده آمریکا… 


با وجود مریضی هایی مثل نقرص و سنگ کلیه و دردهای ناشی از اونها، بنجامین باز هم به نامه نگاری های هیجان انگیزش با فلاسفه و دانشمندانی که دوستانش بودن و در قسمتهای مختلف اروپا کار و زندگی میکردند، ادامه داد…


اما آروم و قرار نداشت بنجامین…

زمانی که اون رو به عنوان رئیس مجمع قانونگذاری پنسیلوانیا انتخاب کردن؛ بنجامین به فکر به جا گذاشتن آخرین یادگاری خودش در تاریخ آمریکا افتاد… اون که خودش در اصل به عنوان یک برده از طرف پدرش به برادرش تحویل داده شده بود تا قرضهای پدر رو تسویه کنه… در طول عمرش چندین مقاله ی مختلف در مورد لغو برده داری به تحریر در آورده بود… 

در نهایت، با به رأی گذاشتن طرح لغو برده داری در سال ۱۷۹۰، ایالت پنسیلوانیا تبدیل به اولین ایالتی شد که در تاریخ آمریکا، این لکه ننگ رو از چهره ی جامعه ش پاک میکرد…


سرانجام، روز ۱۷ آوریل ۱۷۹۰، روزی بود که مردی بسیار باهوش و وطن پرست، مردی که آمریکا، سهم بزرگی از استقلالش رو مدیون زحمات و همینطور زیرکی اون هستش، از این دنیا رفت… 


بیش از ۲۰.۰۰۰ هزار نفر به خیابانهای منتهی به گورستان کلسیا ی مسیح فیلادلفیا اومده بودن، تا برای آخرین بار، با هموطن تأثیرگذارشون خداحافظی کنن…


بنجامین فرانکلین، اونقدر عرج و قرب بین مردمش داشت که در هنگام حمل تابوتش به سمت کلیسا (که این عمل به آخرین سواری) معروفه؛ به نشانه ی احترام به این شخصیت، از هر دین و آئینی یک نماینده مذهبی در کنار تابوت اون مشغول به راه رفتن بود… 

معمولا این عرف و رسم دنیاست که انسانهای رند، ظریف، باتجربه و دنیا دیده، جملات قصاری دارند که شنیدنشون خالی از لطف نیست… بنجامین فرانکلین هم کلی از این جملات داشت، که چند از اونها رو انتخاب کردم و الان براتون میخونم:


  • کسی که همسر و کیف پولش رو دائما به نمایش میگذاره، پیوسته در معرض خطر قرض دادن اونها خواهد بود.
  • اگه میخوای متوجه کارهای اشتباه یک دختر بشی، جلوی دوستهای دخترش ازش تعریف کن.
  • دشمنهات رو دوست داشته باش، بخاطر اینکه تنها اونها هستن که فقط اشتباهاتت رو بهت گوشزد میکنن.
  • هر چیزی که بر اثر خشم و عصبانیت شروع بشه، با پشیمانی و ندامت پایان میپذیره.
  • فقط سه دوست وفادار وجود دارن: همسر سالخورده، سگ سالخورده و پول توی جیبت.
  • بهتره که با شکم خالی به خواب بری، تا اینکه صبح، با قرض بیدار شی.
  • جایی که ازدواج بدون عشق انجام میشه، حتما عشق بدون ازدواج هم خواهد بود.
  • همیشه وقتی سه نفر آدم میتونن یک راز رو نگه دارند، که دو تاشون مرده باشن.
  • خیلی از مردم تو ۲۵ سالگی میمیرن، اما تا ۷۵ سالگی دفن نمیشن.
  • هیچوقت ارزش یک عذرخواهی رو با توجیه کردن از بین نبر.
  • پیش از ازدواج چشمهات رو حسابی باز کن… بعد از اون، باید چشمهات باید نیمه باز باشن.
  • مراقب هزینه های ریز و خردت باش… یه سوراخ کوچیک، میتونه یه کشتی بزرگ رو غرق کنه.

و

  • کلید موفقیت رو میتونین، زیر زنگ ساعتتون پیدا کنید.


********************


عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگو


بله بله، چشم؛

به این دلیل که بنجامین فرانکلین یکی از هفت پدر مؤسس آمریکا محسب میشه، به نظر میرسه که به شکلی کاملا حرفه ای سعی شده که بخشهایی از زندگیش که به وجهه ی آمریکا ضربه میزنند، کاملا حذف بشوند…


۱. در مورد ازدواج بن و همسرش دبورا باید عرض کنم که ازدواج این دو ازدواجی رسمی نبود! این دو، یک ازدواج سفید رو تجربه میکردن…

داستان از این قراره که وقتی که بن ۱۹ ساله با دبورا آشنا شد و تصمیم به ازدواج گرفتند، بعد از چند وقت و قبل از ازدواج، پدر دبورا از این موضوع که بن هنوز طبق قانون تحت قرض پدرش به برادرش هستش، با ازدواج این دو مخالفت کرد و موضوع متنفی شد… بعد از اون، خانواده ی دبورا بلافاصله ترتیب ازدواج اون رو با شخصی انگلیسی به نام John Rogers دادن که تنها بعد از سر زدن یکی از دوستان جان از انگلستان و مشخص شد که ایشون همسر و فرزندی در انگلستان دارند، فردای همون روز جان با پولی که از پدر دبورا قرض گرفته بود به انگلستان فرار کرد و دیگه به اونجا برنگشت…

بعد از پنج سال، با همه تلاشهایی که خانواده دبورا کردن، نتوانستند جان رو پیدا کنن و طبق قوانین اون موقع، طلاق غیابی وجود نداشت و عملا دبورا تا آخر عمر همسر جان راجرز باقی موند…

به این ترتیب، چون با این شرایط کسی مایل به ازدواج با دبورا نبود، خانواده ی ایشون این بار با التماس از بنجامین خواستن که با دخترشون زندگی کنه و به این ترتیب ازدواج این دو، ازدواج سفید بود… 

توی همون ایام که به بنجامین مراجعه کردند،‌ بنجامین از یک خانم دیگه فرزند نامشروعی داشته که ظاهر مادر این پسر بلافاصله بعد از تولد اون فرار کرده و هیچوقت هم اسم ایشون مشخص نشده…

اما دبورا که چاره ای غیر از بنجامین نداشته، میپذیره که این پسر رو بزرگ کنه…


۲. با تصدی پست مدیریت پست پنسیلوانیا و بعدها مدیریت مشترک اداره پست کل آمریکا، بنجامین این امکان رو داشت که بر اساس نظر خودش، روزنامه های دیگه رو برای تحویل به نقاط دیگه ای کولونی و بعدها در کشور نپذیره!

به این ترتیب مونوپولی ای رو بوجود آورده بود که میتونست بر اساس اون، روزنامه ی خودش رو به همه ی کشور بشناسونه!

دقیقا، از همین طریق بود که روزنامه و تقویم بنجامین فرانکلین، اولین روزنامه و تقویم سراسری آمریکا بودن!


۳. از این بدتر، بعدها با خریدن حق روزنامه ی The Pennsylvania Gazette از آقای کایمر، بنجامین که دل و جرأت بیشتری پیدا کرده بود، متوجه شد که برای چاپ سالنامه ش یک رقیب بسیار جدی داره!

این رقیب جدی، بزرگترین انتشاراتی پنسیلوانیا و صاحب اون خانواده ی لیدز بود، که از شانزده سال پیش از تولد بنجامین، مشغول به چاپ تقویمهای خودشون بودن!


به دلیل ساختار بسیار سازمان یافته ی رقیبش، بنجامین تصمیم گرفت تا به طرز ناجوانمردانه ای اونها رو از این بازار بیرون کنه…


در نتیجه،. تصمیم گرفت تا با چاپ مقاله ای، خانواده ی لیدز به ریشه هایی شیطانی ارتباط بده و حتی در این مقاله پیش بینی کرد که بزگر این خانواده در سال ۱۷۳۳ از بین میره… 

این جنگ همینطور ادامه داشت تا دو سال بعد، مجددا با با انتشار مقاله ی دیگه ای، مادر خانواده ی لیدز رو محکوم کرد که ایشون سالهای پیش فرزند شیطانی و عجیب الخلقه ای رو به دنیا آورده که به نام شیطان نیوجرسی معروف هستش… 

با انتشار این مقاله، موج شایعات و حملات به حدی نسبت به خانواده ی لیدز زیاد شد، که دیگه نتونستن روی پای خودشون بایستن و به همین ترتیب از بازار رسانه ی پنسیلوانیا، محو شدند…


۴. نیمه های این اپیزود، لیست بلند بالایی رو از اختراعات بنجامین فرانکلین با هم مرور کردیم… 

اما منابعی هستند که به شدت اعتقاد دارند که تمام این اختراعات دزدی هستند و بنجامین با راه انداختن انجمن فلسفی آمریکا و دریافت تئوری ها و مقالات دیگر فلاسفه و دانشمندان برای چاپ، بعضی از اونها رو دستچین میکرد و به این دلیل که میتونست از سود فروش روزنامه و تقویمهاش سود خوبی داشته باشه، فرصت این رو داشت که روی اونها کار بکنه… 

اما هیچ Patent و حق اختراعی به نام بنجامین فرانکلین نیست و به نظر منتقدین ایشون آدمی که به راحتی به خودش اجازه میده که از رانت اداره پست استفاده کنه و با قساوت قلب با آبروی یک خانواده بازی کنه؛ چطور میشه که نسبت به ثبت حق اختراعاتش اینقدر انسان دوست میشه، که میگه انسانها باید حق این رو داشته باشند که مجانی از این تحقیقات استفاده کنند؟!…


۵. همونطور که Richard Deacon در کتابش، تاریخچه ی سرویس مخفی بریتانیا، بر اساس منابع موثق اعلام میکنه، بنجامین فرانکلین با نام مستعار Agent 72 مأمور دو جانبه ای بوده و همونطور که اعضای ۱۳ کولونی آمریکا فکر میکردن که داره خبرهای انگلیسی ها رو براشون میفرسته، همزمان اخبار و اطلاعات اونها رو هم به بریتانیایی ها میداد… 

ایشون توی کتابشون میگن که بر اساس مکاتباتی که با اعضای سرویس مخفی انگلیس داشته و همه شون موجود هستند، نکاتی که فرانکلین به مجالس ۱۳ کولونی آمریکا میگفت، به صورت هماهنگ شده، دقیقا همون نکاتی بودند که دولت انگلیس میخواست آمریکاییها بشنون…


۶. بر اساس اطلاعاتی که در مؤسسه ی فرانکلین وجود داره، تنها کاری که بنجامین فرانکلین در نوشتن این اعلامیه انجام داد، این بود که میبایست، متن رو برای غلطهای املایی چک میکرد…


۷. با توجه به اینکه از همان دوران جوانی، بنجامین جوان خوشتیپ و خوش هیکلی بود؛ این آپشنها رفته رفته ایشون رو به آدم با تجربه ای در معاشرت با خانمها تبدیل کردند که حتی در سنین کهنسالی هم میتونستند به راحتی خانمها رو تحت تأثیر قرار بدن…


یکی از زیباترین دوران زندگی بنجامین فرانکلین، دوران زندگی و کارش در فرانسه بود… بنجامین توی فرانسه رسما یک سلبریتی به حساب میامد و به همینطور به دلیل اینکه یکی از پدران مؤسس به حساب میامد و مدرک دکترای افتخاری و تحقیقات علمیش، باعث میشد که خانمها حسابی مجذوب صحبت با ایشون بشن…

بنجامین ۷۰ ساله هم کاملا به اوضاع واقف بود و روزی نبود که زیبارویی از کشور فرانسه در میز صبحانه و یا نهار ایشون حضور نداشته باشه…

یکی از این موارد هم همسایگی با یکی از موفق ترین تجار فرانسه آقای ژاک بریون دو ژویی بود که ایشون همسر پیانیست بسیار معروفی داشتند و دوستی و همسایگی با این عزیزان، در نهایت منجر به رابطه ی پنهانی بنجامین و همسر آقای دو ژویی شد… ظاهرا این آقا هیچوقت از رابطه ی پنهانی همسر سی و چند ساله شون با بنجامین ۷۲ ساله خبر نداشتند، به این دلیل تا آخر اقامت بنجامین در فرانسه، ایشون هفته ی دو وعده مهمان همسایه شون بود…


مدرک این رابطه ی پنهانی هم، قراردادِ داشتن رابطه بین بنجامین و خانم همسایه هست که واقعا دلیل و انگیزه ی بنجامین از راضی کردن این خانم به امضای این قرارداد، مشخص نیست…


بنجامین فرانکلین معروف، همینطور با بیوه ی هِلوتیوس فیلسوف معروف فرانسوی هم در ارتباط بود و ملک مجلل این خانم در خارج از پاریس، اقامتگاه بسیار راحتی برای ایشون بوده… 


از تجارب ارزشمند آقای فرانکلین در مورد معاشرت با خانمها، در این حد تعریف شده که روزی یک جوان ۳۹ ساله که متأسفانه به سکس معتاد بودن،‌ به ایشون نامه می نویسند و از ایشون درخواست راهنمایی میکنن…

بنجامین هم نامه ی بلند بالایی به این جوان مینویسه در یکی از قسمتها درمورد برقراری رابطه، پیشنهاد داشتن ارتباط با خانمهای مسن تر به دلیل تجربه و احتیاط بیشترشون و همینطور رفتار پخته تری که دارند رو میده … همینطور در ادامه مینوسه که یکی دیگه از مزایای داشتن رابطه با این گروه این هستش که خطر بچه دار شدن، خیلی کمتر تهدیدت میکنه…


در کل، به نکاتی در این نامه اشاره شده که در هیچ دانشگاهی پیدا نمیشن و مشخصه که این حرفها صرفا از سر تجربه زده شدن…


*********************

خب، توی این اپیزود تمام سعیمون رو کردیم که تا اونجایی که ممکن هستش بی طرف باشیم و سعی کنیم زوایای مختلف زندگی یکی از تأثیر گذراترین مردان تاریخ آمریکا و جهان رو با هم مرور کنیم… 


کسی که در کنار مطالعه، کار و تلاش، همیشه و همیشه حواسش بوده که زندگی کنه و مطمئنم جزو معدود آدمهایی هستش که به هر چیزی که میخواسته رسیده… 


اما نکته ی بسیار قابل تأمل سرگذشت بنجامین فرانکلین، داشتن ابزاری به نام رسانه و نگاه ویژه ای که به برند سازی شخصیش داشته، هست و همینطور قدرت اثر گذاری بازاریابی آمریکایی که به زیبایی هر چه تمامتر، پروژه ی تقدیس بزرگان و حتی گاهی کاملا برعکس نشان دادن حقایق و شرایط هستش… روندی که بر اساس اون، به زیبایی موفقیتهای اشخاص یا گروهها رو بسیار بزرگتر و همینطور شکستها و یا نکات تیره و تاریک اونها رو به زیبایی هر چه تماتر میپوشانن…


در انتها، از وقت بسیاری که برای این اپیزود گذاشتید بسیار ازتون ممنونم (قول میدم که دیگه اپیزودها اینقدر طولانی نباشن؛ اما باور بفرمایید که فقط تحقیق و نوشتن سناریوی این اپیزود یک هفته طول کشید و جناب فرانکلین اینقدر انسان عجیب غریبی بودن که به زحمت تونستم این اپیزود به همین میزان که شنیدید فشرده کنم تا وقت بیشتری رو از زمان ارزشمند شما نگیرم)


از شما بسیار ممنونم که وفادارانه رادیو کافه رو حمایت میکنید و بهم انرژی میدید… 

جناب بیژن صمدی و سرکار خانم پریسا نجاتی به شما عزیزان هم سلام میکنم و از محبت همیشگی شما متشکرم…


لطفا، خیلی خودتون رو دوست داشته باشید


لطفا، خیلی قدر خودتون رو بدونید


چون یه دونه بیشتر از شما تو این دنیا نیست و حتما حتما لیاقت این رو دارید که بهترین ورژن خودتون باشید


شما بی همتایید



فعلا