Radio Cafe Podcast - پادکست راديو کافه

افسانه ی خودت رو خلق کن

November 19, 2021 Pouria Abdipour Episode 8
Radio Cafe Podcast - پادکست راديو کافه
افسانه ی خودت رو خلق کن
Show Notes Transcript

سلام من پوریا عبدی پور هستم و تو این اپیزود میخوایم راجع به ارزش امروز، این لحظه و ارتباطش با همه ی خواسته ها و هدف هایی که تو زندگی داریم، صحبت کنیم …


اثر:
پوریا عبدی پور

سلام من پوریا عبدی پور هستم و تو این اپیزود میخوایم راجع به ارزش امروز، این لحظه و ارتباطش با همه ی خواسته ها و هدف هایی که تو زندگی داریم، صحبت کنیم …


کلی درویش و کاهن و راهب و روحانی فوق العاده تو قرنهای گذشته زندگی و بزرگی کردن که اسمشون تو تاریخ ثبت شده و کار و دستاوردهاشون بسیار قابل احترامه … اما به نظر من، درویشها، کاهنها، راهبها و روحانیون عصر حاضر، کار بسیار سخت تری رو نسبت به گذشته دارن انجام میدن … چون تونستن اون بالانس و تعادل لازم رو تو خودشون، بین مدرنیته، و دستورها و باور های کهنی که بهشون باور دارن رو بوجود بیارن … 

اما این آقایون و خانمهای محترم، یه فرقی با اونهایی که چند قرن پیش از خودشون زندگی میکردن و کارهایی کردن که اسمشون تو تاریخ ثبت شده، دارن … 

هنوز دست به کار نشدن …

خودشون رو اونقدری باور نکردن که شروع کنن و افسانه ی خودشون رو بسازن … اینها اینقدر آدمهای بزرگ پیش از خودشون رو تو ذهنشون بت کردن، که یادشون رفته،‌ اون قبلیا هم صرفا یه انسان بودن که خودشون رو وقف هدف و خواسته شون کردن … خودشون رو جزئی از یه کل میدونستن و برای اینکه کمک کنن بقیه دنیا احوال بهتری داشته باشه تلاش میکردن … اینها، هنوز متوجه نشدن که با خوندن و شنیدن صحبتهای اون بزرگان، وظیفه ای دارن که باید انجام بدن … و اون هم اینه که دست به کار بشن و از خودشون آدمهای بهتر و نمونه هایی بسازن تا هم راه پیشینیانشون رو ادامه بدن و هم اینکه به تعالی آدمهای هم عصر و بعد از خودشون کمک کنن …

ماها همه تو زندگی همینطوریم …

خودمون رو باور نکردیم و تلاشی برای ساختن افسانه ی شخصی خودمون نمیکنیم …

اصلا کاری برای خودمون نمیکنیم، که خودمون رو باور کنیم …

درسته؟

***

تو این اپیزود میخوایم راجع به اهمیت این لحظه و روزی که توش هستیم، صحبت کنیم …


با ما باشید 


به نظرتون چرا الان (همین لحظه) مهم ترین لحظه ی زندگی همه مونه؟


نظرتون راجع به این جمله چیه؟

روزها طولانین، اما سالها به شدت کوتاهن …

یه کم راجع بهش فکر کنید …


از خیلیهامون اگه این سؤال بشه که مهمترین لحظه ی زندگی تون چی بوده؟

ناخودآگاه جواب ما میره سمت این موضوعات و لحظه ها:

  • روز ازدواج یا طلاق
  • شروع کار جدید یا ترک کار قبلی
  • شروع یک شراکت کاری جدید
  • آغاز یک سفر بزرگ
  • تسویه بدهی
  • اتمام دوران تحصیل
  • بازنشستگی
  • از دست دادن یک عزیز 
  • تولد فرزندمون


میدونین؟ بخش زیادی از مشکلات یا مسائلی که باهاشون دست و پنجه نرم میکنیم، به اشتباههایی که توی درک و شناخت مسایل خودمون و دنیا داریم، مرتبطه …

لحظه هایی که بالا ازشون اسم بردیم هم، مهمترین لحظه های زندگی مون نیستن …

اینا لحظه هایی هستن، که به زندگیمون معنا میدن و نگرش و دنیای ما رو توصیف میکنن …


مهمترین لحظه ی زندگی ما، همیشه همین لحظه ست که داریم توش زندگی میکنیم … دقیقا همین لحظه ست که تصمیم میگیریم تو خاطرات خوب و بد گذشته غرق شیم؛ یا بدون هیچ عمل و برنامه ریزی ای، درگیر رؤیا پردازی توی آینده مون باشیم … تو دنیا و دوره ای از اون داریم زندگی میکنیم، که زندگی نسبت به همه اعصار و قرون گذشته، داره تو سریعترین حالت ممکنش پیش میره …

اهمیت همین لحظه، دقیقا اینه که بدونیم چیکار باهاش میکنیم؟

  • رفتیم تو خاطرات گذشته مون، داریم مرورشون میکنیم و ازشون درس میگیریم یا ترجیح میدیم همیشه مثل مخدر ازشون استفاده کنیم و توی خلسه ی اونها، معلق باشیم و مثل یه سفر بی بازگشت با ماشین زمان، تو همون لحظه گیر کنیم و درگیر تکرارشون بشیم؟
  • داریم آینده مون رو تصور میکنیم و خودمون رو توی شرایط بهتر (شرایطی که ایده آل هامون رو توش ساختیم) قرار دادیم و داریم چک میکنیم که ببنیم اوضاع از چه قراری ممکنه باشه، که بعدا تو واقعیت همه ی اون تصورات رو بتونیم سعی کنیم و مجسم کنیم؟ یا برای فرار از گذشته و شرایط نه چندان ایده آلی که الان توش قرار داریم، میریم به آینده و با تصور خودمون تو یه دنیای خیالی، صرفا بدون هیچ عملی، مست کنیم و غلطان غلطان، بی هیچ هدفی دور میزنیم برای خودمون؟
  • یا اینکه، میریم به گذشته، ازش درس میگیریم، به آینده میریم و اونجوری که میخوایم تو ذهنمون میسازیمش و ازش انرژی و انگیزه میگیریم، بعد برمیگردیم به همین لحظه که دست بکار شیم و  شروع به برنامه ریزی میکنیم تا با درسهایی که از تجربه های گذشته گرفتیم و ایده ها و انرژی و انگیزه ای که از تصورات آینده مون گرفتیم، دست به کار میشیم و تمام تلاش خودمون رو میکنیم که دنیای خودمون و اطرافیانمون رو بهتر کنیم؟

بله، الان (دقیقا همین لحظه ای توش هستیم) همیشه و همواره مهم ترین لحظه ی زندگیمونه … همون موقعی که میتونیم به یه لحظه ی سرنوشت ساز زندگیمون تبدیلش کنیم …

از اون لحظه ها که بعدها، وقتی میخوایم از موفقیت و سرگذشتمون تو زندگی تعریف کنیم، ازشون به عنوان لحظه های فوق العاده ی سرنوشت ساز زندگیمون یاد میکنیم از بابت زندگی کردنشون به خودمون افتخار میکنیم و با کلی پز تعریفمون از زندگی، یه منشور در حرکت دواره؟

یا دوست داریم، تو دوران میانسالی و کهنسالیمون، با لب و لوچه ی آویزون و شونه های افتاده، به قول میثم خیرخواه، گرفتار سندروم زندگی نامعتبر باشیم؟ 

میبینید؟ همه چی … 

همین لحظه ست … لحظه ی مهم و تأثیرگذاری که توش معین میکنیم که چی هستیم و میخوایم چی باشیم تو این دنیا !!!

ای کمان و تیرها بر ساخته

صید نزدیک و تو دور انداخته

هر که دور اندازتر او دورتر 

وز چنین گنجست او مهجورتر


به قول مولانا، گنجینه ی زندگی، زیر پاهای خودمونه، اما همه ی ما، یه جایی اون بیرون دنبالشیم. گنج و سرمایه ی زندگی در اصل خودمونیم … سرمایه پذیر ترین و آینده دار ترین کسب و کار دنیا، خودمونیم، که البته این امر هم، بستگی به باور و درکی هستش که ما از خودمون و دنیا داریم !!!


دوران بچگی و حال و هوای اون موقع رو یادتون میاد؟

یادتون میاد همه چی برامون چجوری بود؟ 

دنیا چه حال و هوایی داشت برامون؟ 

همه چی برامون تازه بود؟ هر روز کلی چیزهای جدید بودن که باید کشفشون میکردیم…

چجوری میرفتیم دنبال چیزهای تازه و سعی میکردیم ازشون سر در بیاریم؟ اون هم فقط و فقط به خاطر اینکه برامون جالب بودن؟

اولین باری که دوچرخه رو شناختیم و تو دلمون گفتیم که منم باید یاد بگیرم دوچرخه سواری کنم … منم باید یه دوچرخه داشته باشم …


اون موقع هنوز مثل الانمون یاد نگرفته بودیم که ادای عاقلها رو در بیاریم …

اگه میخواستیم دوچرخه سواری رو یاد بگیریم، میرفتیم و یاد میگرفتیمش … مثلا دیگه فکر نمیکردیم که بابا چند سال دیگه ۱۶ سالت میشه و بهتره به جای دوچرخه از الان تکنیکهای تعمیر، نگهداری و روندن ماشین رو یاد بگیری و از الان آماده بشی براش … 

اون موقع مثل الان نبودیم … با عشق زندگی میکردیم … 

اگه آتاری و بازیهای ویدیویی بازی میکردیم، فکر نمیکردیم که باید تکنیکهای مربوطه رو اول یاد بگیریم و بعد بریم بازی کنیم … میرفتیم توش … وارد اون دنیا میشدیم و باهاش زندگی میکردیم …

فکر نمیکردیم که باید حتما یه Gamer حرفه ای بشیم و از پلی استیشن بازی کردن پول در بیاریم …

از لحظه هامون لذت میبردیم …

چرا اون نوع زندگی رو به همین راحتی فراموش کردیم؟

الان که بزرگ شدیم، چقدر داریم از لحظه های زندگیمون رو زندگی میکنیم؟

انگار اون شجاعت لازم برای زندگی کردن رو از دست دادیم…

تا همین چند صد سال پیش، یه سری آدم بودن که با صفت World Wanderer شناخته میشدن … آدمهای جسور و عاشق زندگی ای بودن که پای پیاده و بدون هیچ پولی و بدون هیچ مقصدی (فقط برای اینکه برن و دنیا رو ببینن و بشناسن و جاشون رو تو دنیا پیدا کنن) پای پیاده قدم به راه میذاشتن و سفرشون شروع میکردن … هر جا هم که غذاشون تموم میشد، میرفتن یه جایی برای یکی در ازای غذا و جای خواب، کار میکردن تا برای سفر بعدیشون آماده شن …

اگه از اون جایی که توش بودن، خسته میشدن و میدیدن که اونجا دیگه چیزی براشون نداره، دوباره راهی سفر میشدن و افسانه ی شخصی خودشون رو دنبال میکردن …

چی شد که این آدمها اینقدر تعدادشون کم شد؟

کشتنشون تا نسلشون منقرض بشه؟ یا چی؟

میدونین، موضوع اینه که آدمهای بعد از اونها و قبل از ما، به هر دلیلی شجاعت زندگی کردن و دنبال افسانه ی شخصیشون رفتن رو از دست دادن و چون رفته رفته اون آدمهای هیجان انگیز، فراموش شدن، کسی هم به ما یاد نداده که میتونیم واقعا زندگی رو زندگی کنیم و دنبال افسانه های شخصی خودمون بریم …

واقعا این حرف مهمله که میگن، زندگی یه تکراره … 

زندگی میتونه یه تجربه ی هیجان انگیز باشه و اگه واقعا دنبال زندگی کردن باشیم، به هیچ عنوان هیچی تکراری نیست … 

اگه دنبال این باشیم که بریم و افسانه ی شخصیمون رو بسازیم، هر روز و هر لحظه با کلی موضوع هیجان انگیز جدید آشنا میشیم … 

اگه بیست سال دیگه به الانتون نگاه کنید، فکر میکنین مثل بچگیهاتون خاطره های جذاب و دوست داشتنی داشته باشین؟‌

اصلا کاری برای خودتون دارید میکنید که ارزش مرور و تعریف کردنش برای آدمهای بیست سال دیگه ی زندگیتون داشته باشه؟ 

اگه فکر کنیم که چیزی برای گفتن و تعریف کردن نداریم، خیلی بده ها … یعنی بدجوری به خودمون و زندگیمون بدهکاریما … یعنی زندگی الانمون اصلا کیفیت نداره هااااا … حواسمون هست؟


الان میخوایم راجع به یه کلمه ی سخت صحبت کنیم


نظم / Discipline

قدیم، دوران مدرسه و تحصیل یادتونه؟

به نظرتون اگه فشار مدرسه و معلمها و پدر مادرامون نبود، چند نفرمون واقعا تحصیلات ابتدایی و متوسطه رو تموم میکردیم؟

بندگان خدا، روزگارشون سیاه میشد که نظم رو بیارن تو زندگیمون … 

چون واقعا بدون نظم، نمیتونستیم از پسش بر بیایم …

بازم یه آموزش درست اما ناقص دیگه …

خیلی بهتر بود، که همون اول، از فلسفه مدرسه رفتن و منظم بودن تو مسیر زندگی برامون صحبت میکردن تا واقعا بفهمیم که هدف از اون سختگیری ها و فشار برای داشتن نظم و انضباط چیه؟! 

مطمئنم که اون موقع خیلی بهتر میتونستیم عمل کنیم و با روند آموزشمون همراه بشیم … اینطور نیست؟!

تو یونان باستان، یه کلمه ای داشتن به اسم Sophrosyne 

جلوه ی ایده آلی از یک شخصیت فوق العاده - اون وضعیت خوب ذهنی که به خود کنترلی، خویشتن داری و تعادل منتج میشه. تو خیلی از مذاهب مرسوم مثل اسلام، مسیحیت، بودیسم و هندوئیسم نظم شخصی بسیار مهمه … حتی در جوامع سکولار - جوامعی که به دین و مذهب خاصی هم باور ندارن، اونهایی که نظم و نظام خاصی رو تونستن تو زندگیشون حکفرما کنن، از عزت و احترام بیشتری برخوردارن. 

اما چرا نظم و دیسیپ لین مهمه؟

* نظم و انضباط باعث بوجود اومدن عادتهای خوب میشه

تحقیقات محققان نشون داده که بوجود آودن عادتهای خوب خیلی مؤثرتر از کلنجار رفتن با خودمون بابت رفتارهای غیر مطلوبمون هستن. همچنان که نهادینه کردن عادتهای خوب، چالشی هستش برای خودش، وقتی که ما خودمون رو موظف به انجام یه سری عادت جدید میکنیم، رفته رفته انجام اون کار برامون آسون میشه و دیگه تبدیل به یه عادت جدید میشه و عادت قدیمی میتونه خیلی راحت تر فراموش بشه … چون یه عادت جدید، جاش بوجود اومده…

اضافه وزن داری و همه ش هوش شیرینی میکنی … به جای اینکه فشار به خودت بیاری … هر موقع که هوس شیرینی کردی، خودت رو موظف کن که یه کلومتر پیاده روی کنی … پس هر چی بیشتر هوس شیرینی بکنی، بیشتر پیاده روی میکنی … رفته رفته این پیاده روی برات میشه عادت و هوس شیرینی خوردن از سرت میوفته … به همین راحتی … (فقط اراده ت رو لازم داری - فقط باید به قولی که به خودت میدی متعهد بمونی) 


  • نظم و انضباط از به تعویق افتادن کارهای جلوگیری میکنه

طبق قانون پارکینسون، هر کار به اندازه ی زمانی که بهش تخصیص داده شده، طول میکشه. 

تقریبا همه ما، با این موضوع که کارهامون رو به تعویق میندازیم یا دائم منتظر اون لحظه ی جادویی میمونیم، مشکل داریم. اما وقتی که به نظم و انضباط توی زندگیمون عادت کردیم دیگه انگار زندگیمون میره به Auto Pilot … یعنی برای انجام کارها، منتظر اون لحظه ی موعود و زمانی که حالش رو داریم نیستیم … خود به خود و طبق برنامه و زمانبندی که برای اون کار اختصاص دادیم عمل میکنیم … نظم زندگی، به همین راحتی از به تعویق افتادن کارهامون جلوگیری میکنه.


  • دیسیپلین باعث میشه که مدیریت زمان بهتری داشته باشیم

همه مون از اهمیت مدیریت زمان توی روند بهبود خودمون و زندگیمون و میزان احترامی که بین بقیه ی اعضای جامعه داریم، با خبریم. مدیریت زمان، یکی از بهترین ابزارها برای اینه که بتونیم باهاش خودمون رو توسعه بدیم و به قولهایی که به خودمون و بقیه میدیم متعهد بمونیم و همچنین اجرا کردن نظم و انضباطی که برای اجرای این قولها لازم داریم، هستش.

  • نظم میکنه که بتونیم توانایی مدیریت احساسات چالشی مون رو بهتر کنیم

همه ی احساسها برای زندگیمون خوب و لازمن… اما اینکه چطور بتونیم اونها درست تر مدیریت کنیم، خیلی مهمه … 

یه سری احساسات هم چالشی هستن تو زندگیمون و باید یاد بگیریم که چجوری مدیریتشون کنیم …

یکی از احساسات چالشی عصبانیته … این خیلی احمقانه ست که فکر کنیم ما هیچوقت نباید عصبانی بشیم … اما میتونیم تو مواجهه با این احساسات یه نظم و انضباطی داشته باشیم … این به این معنی نیست که سرکوبش کنیم … به این معناست که میتونیم رفته رفته این موضوع رو توی خودمون نهادینه کنیم که چجوری با نظم و تمرین (که کار ساده ای هم نیست) به طرز سالمی باهاش کنار بیایم … 

بروز سالم عصبانیت به این معنیه که، اول بپذیریمش که و بفهمیم چرا اون موضوع ما رو عصبانی کرده و میکنه … بعد سعی کنیم اگه لازمه خودمون رو آروم کنیم … بعد هم با کسی که مسبب این احساس شده، صحبت کنیم و از این موضوع آگاهش کنیم … (یه وقتهایی هم لازمه یه عمل جدی تر به کار ببریم - اما خیلی درست تر و به جاست که باز هم قبلش فکر کنیم و ببینیم که میتونیم با عواقبش کنار بیایم یا نه؟) 

یکی دیگه از این احساسات:‌حسادته … یکی دیگه خود انتقادیه

شما چه احساسات چالش برانگیز دیگه ای تو ذهنتون دارین، که لازمه با نظم و تعهد، درست باهاشون مواجه بشین و مدیریتشون کنین؟

  • نظم و دیسیپلین باعث میشه که بتونیم که کارهایی که میکنیم متخصص بشیم

اکثر آدمهایی که تو کاری که میکنن بهترینن، یه شاخصه مشترک دارن … نظم …

اونها اغلب سر یه ساعت معین از خواب بیدار میشن … یه روتین مشخص تو زندگی دارن که همیشه پیگیریش میکنن … خودشون رو به آموزش و بهتر شدن مستمر عادت دادن …

ما لازم نیست که تو هر کاری که انجام میدیم، استاد باشیم … اما اگه متخصص شدن تو هر چیزی هدف ماست … اون موقع دیگه نیاز به داشتن نظم و انضباط تو زندگیمون حتمیه …


دیسیپلین خیلی مزایای دیگه هم توی زندگی برامون داره:

  • باعث میشه که تبدیل به آدم قابل اتکاتری بشیم
  • باعث میشه که استرس کمتری داشته باشیم
  • باعث میشه که عزت نفسمون زیاد بشه 

و همچنین نظم کمک میکنه که به اهدافمون برسیم

*****

برای اینکه افسانه ی شخصیمون رو تو این دنیا بسازیم، باید تو لحظه زندگی کنیم … زندگی کنیم … برای هدفهایی که داریم برنامه ریزی کنیم … برای برنامه هایی که داریم جدول زمانی درست کنیم … تو مسیر رسیدن به هدفمون چند تا ایستگاه یا به بقول خارجیا Milestone در نظر بگیریم … یه برنامه ی تشویقی برای موقعی که به هر کدوم از این ایستگاه تو مسیر رسیدن به هدفمون رسیدیم داشته باشیم … خیلی مهمه که خودمون رو دوست داشته باشیم و به خودمون جایزه بدیم … ما داریم به سفر هیجان انگیز اما پر پیچ و خمی پا میذاریم که حتما لازمه که روحیه مون تو این سفر حفظ بشه … این جایزه ها خیلی بهمون کمک میکنن که بتونیم روحیه مون رو حفظ کنیم …


اما مثل هر سفر دیگه ای، برای اینکه بتونیم افسانه ی شخصی خودمون رو شروع کنیم … باید حواسمون باشه که کوله بارمون سبک باشه … معمولا سنگین ترین محموله ای که باعث میشه کوله بارمون بیخودی سنگین بشه گذشته مونه … پس قبل از سفر باید حواسمون باشه که چه چیزهایی از گذشته لازمن با خودمون ببریم و چه چیزهایی لازمه که جاشون بذاریم و اجازه بدیم تو همون گذشته بمونن که کوله پشتی مون رو الکی سنگین نکنن…


برای مسیر افسانه ی شخصیمون، تنها چیزایی که از گذشته لازم داریم، تجربه ها و درسهایی هستن که از خاطرات خوب و بد گذشته، برامون به یادگار موندن … چون همین درسها و تجربه ها هستن که در اصل میتونن ما رو از خیلی از دره ها و تله هایی که تو مسیر افسانه مون هستن، نجات بدن …


اما برای اینکه بقیه گذشته مون رو بتونیم تو همون گذشته نگه داریم، باید یه سری کارها بکنیم که تو همون گذشته بمونن و سر از کوله پشتی سفرمون در نیارن:


  • اولیش اینه که گذشته مون رو یه معاینه بکنیم 

خیلی واجبه اینو مشخص کنیم که همه چیزهایی که ما رو تو گذشته نگه میدارن، در اصل خاطرات بدی هستن که از گذشته داریم … خاطره های خوب رو معمولا یادمون نمیمونه و مثل خاطرات بد و تجربه های تلخ، همیشه جلوی چشممون نیستن … 

پس خاطره های بد، به یه دلیلی هنوز و همیشه جلوی چشممون هستن … چون هنوز جاشون درد میکنه … چون هنوز مرهمی روشون نذاشتیم که خوب بشن … قبل از اینکه پا به سفر بذاریم باید بشینیم و با خودمون فکر کنیم که چیه که از قدیم مونده و هنوز داره عذابمون میده … بشینیم و اون گره رو قشنگ بازش کنیم … ببینیم اون موضوع دقیقا چه بلایی سر روحمون آورده که هنوز عذابمون میده … 

تمام فضانوردها، قبل از اینکه سفرشون رو به فضا شروع کنن، ماهها تمرین بدنی دارن و مهم تر از تمرینهای بدنی، کلی روانشناس روشون کار میکنن تا بتونن مشکلات گذشته رو هضم کنن و روحیه شون رو برای سفر سخت و هیجان انگیز پیش رو آماده کنن …

افسانه شخصی هر کدوممون هم همینقدر ممکنه سخت و هیجان انگیز باشه، پس با مواجه شدن و حل کردن مشکلاتی که از گذشته موندن، کوله پشتی مون رو سبک میکنیم و با روحیه ی بهتری پا به سفر میذاریم.

پس، برای اینکار باید:

  • گذشته مون رو معاینه کنیم
  • احساساتمون راجع به خاطرات بدمون رو قشنگ مطالعه کنیم
  • دردهایی که از قدیم داریم رو پیدا کنیم و سعی کنیم که جاشون رو پیدا کنیم و درمانشون کنیم


  • کار بعدیمون برای آماده سازی سفر اینه که یاد بگیریم چجوری اون شخصیت مسخره ی منتقد درونمون رو کنترل کنیم.

این غول بی شاخ و دم، یه روزی، با یه انتقاد از طرف یکی (که معمولا معلم، مربی ورزشی و یا پدر و مادر هستن) توی ما بوجود اومده … 

تنها وظیفه شم که بسیار عالی از عهده ش برمیاد، اینه که به دروغ بهمون تلقین کنه که ما هیچ وقت اونقدری که باید خوبی نیستیم و لیاقتش رو نداریم.

هیچ کاری با این غول نمیشه کرد و تا آخر عمر باهامونه … اما یه کار میشه باهاش کرد … 

خوراک این غول افکار منفی، حس عدم خوب و کافی بودن و همچنین توهینهاییه که به خودمون میکنیم … به محض اینکه این جور احساسات و افکاری اومدن تو ذهنمون باید خیلی سریع از ذهنمون بیرونشون کنیم تا مبادا این غول به خواب زمستونی رفته رو بیدارش کنیم … 

اگه هم همین الان بیداره و داره اذیتمون میکنه … باید تو چشمهاش نگاه کنیم و بهش بگیم که خفه شه و بره دوباره بخزه تو لونه ی خودش … (این توصیف منو یاد سریال تابو با بازی تام هاردی انداخت - اونجایی که پیش از سپیده، شیطان میره تو جلد یه جسد و میخواد تام هاردی رو بکشه)


  • نقش قربانی رو خواهشا بذارین کنار 

به هر دلیلی ممکنه که در گذشته، قربانی یه موضوعی شده باشیم … و همه میدونیم، قربانی شدن، درد داره … خونریزی داره … روح آدم رو دچار ساییدگی میکنه … 

به هر دلیلی، توی اون موقعیتی که قربانی شدی، کنترل نداشتی … اما الان که رو زندگیت کنترل داری … چرا پس بعضیهامون عادت کردیم که همچنان نقش قربانی رو بازی کنیم؟ 

اینکار هیچ سودی برامون نداره … به این دلیل که با اینکار هیچ وقت به خودمون این فرصت رو نمیدیم که با اون تراژدی و ضربه ی روحی، رو به رو بشیم … پس وقتی نمیدونم مشکل دقیقا کجاست، چجوری میتونیم درستش کنیم؟

همه با کسایی که توی یه وضعیتی قربانی شدن، همدردی و دلسوزی میکنن … وقتی یه بلایی سرمون میاد، مردم تا چند وقت برای تسلی دردهامون برامون دلسوزی میکنن … و چون ما دیگه به ترحم و دلسوزی مردم عادت کردیم، سخته که از نقشمون در بیایم … 

میدونین، مردم هم مثل خودمون، آدمهایی قوی رو خیلی بیشتر از آدمهای ضعیف دوست دارن، پس بعد از چند وقت اگه همچنان نقش قربانی رو بازی کنیم، مردم یواش یواش از دور و برمون پراکنده میشن … اگه به فکر خودمون نباشیم و همچنان بخوایم قربانی بمونیم، دیگه کسی کنارمون نمیمونه و مجبوریم که بریم بیرون و دلسوزی و ترحم رو از آدمهایی که نمیشناسیم، یا کمتر میشناسیم، گدایی کنیم…

دوست داری تو مسیر افسانه ی شخصیت، گدا باشی، یا کسی باشی که خودش رو باور داره و هر جا که میره، با شخصیت قویش، همه رو شیفته و واله ی خودش میکنه؟!


یه کار مهمه دیگه برای جا گذاشتن گذشته اینه:

  • آدم ریسک پذیری باشیم

همه ی ما یه کارهایی نکردیم که شوقش رو داریم و همیشه میخواستیم که انجامشون بدیم …

یه جاهایی میخوایم بریم، که هیچوقت تا حالا نرفتیم …

اینکار یه تمرین فوق العاده قبل از راه افتادن و پا گذاشتن به مسیر افسانه ی شخصیمونه …

باید یاد بگیریم که از نقطه ی امنمون برنیم بیرون … باید یاد بگیریم که با مفهوم ریسک آشنا بشیم … باید بشناسیم خودمونو که آدم چه درصد ریسکی هستیم!

برای اینکار هم باید با قدمهای کوچیک شروع کنیم !

نه مثل پسر دوست من، که رفت ماشین خودش رو فروخت و تو بدترین موقع همه ی اون پول رو گذاشت تو بورس و کمک کرد که خودش بی ماشین بشه و یکی دیگه پولدارتر شه …

اما تا شروع نکنیم، تجربه کسب نمیکنیم … پس با قدمهای کوچیکتر شروع کنیم که اگه قراره ضرر کنیم، بتونیم از عهده ش بر بیایم و بتونیم سریع خودمون رو جمع و جور کنیم…


 


*******

آدمهای معمولی زیادی تو دنیا با مشکلاتی به مراتب بزرگتر از من و شما وجود داشتن که خسته نشدن و کوتاه نیومدن … و … این کوتاه نیومدن و اصرار به ادامه ی افسانه ی شخصیشون باعث شده که تبدیل به آدمهایی بشن که اسمشون برای همیشه تو تاریخ ثبت شده … خیلی هاشون رو میشناسیم … اما متأسفانه مثل همیشه فکر میکنیم که اونها از مریخ اومدن و ما هیچوقت نمیتونیم مثل اونها موفق بشیم … در اصل از موفقیت فوق العاده ی خودمون وحشت داریم … 

بذارید معرفیشون کنم:

  • جی. کی رولینگ - خالق و نویسنده ی داستان هری پاتر 

دختری با سابقه یه ازدواج شکست خورده ی بسیار کوتاه

مادر تنهایی که از پس هزینه های روزانه برای خودش و بچه ش نمیتونست بر بیاد

کسی که یه موقعهایی مجبور بود از شدت فقر گرسنه بخوابه 

فکر میکنید، اون هیچوقت به ذهنش نرسید بره زن یه آدم پولدار بشه یا خود فروشی کنه؟

این فکر هم به ذهنش اومد، اما تصمیم گرفت تسلیم نشه و بازم برای افسانه ی شخصیش بجنگه …

خودش تو خاطراتش میگه: هیچکس رو دور و برم نمیشناختم که اندازه ی من به زندگیش گند زده باشه …


  • استیو جابز

تو دوران رشد سریع تکنولوژی و اینترنت تونست اپل رو پایه گذاری کنه … اپل رو تبدیل به شرکت دو میلیارد دلاری با ۴۰۰۰ تا کارمند کرد … اما از شرکت خودش انداختنش بیرون … وقتی انداختنش بیرون کلا ۶۰ میلیون دلار داشت … 

اگه شما جاش بودین نمیشستین و باقی عمرتون با همون پول سر کنین؟

اما اون دنبال افسانه ی شخصیش بود … بعد از یه سال سوگواری برای اپل، رفت و شرکتهای Next و Pixar رو افتتاح کرد … کارتونهای در جستجوی نمو و داستان اسباب بازی و خیلی کار خفن دیگه که از آخریاش همین کارتون Soul یا روح هستش محصول تکنولوژی شرکت Pixar هستن … 

شرکت کامپیوتری Next هم اینقدر موفق شد و که بعد از برگشتش به اپل،‌ به همون اپل فروخت …

دیگه باقی ماجراش با اپل رو هم مطمئنم که بهتر از من میدونید… شرکتی که الان دو هزار میلیارد دلار ارزش داره و هنوز خیلیها به عشق استیو جابز محصولاتش رو میخرن …


  • آبراهام لینکلن - رئیس جمهوری که آمریکا موجودیتش رو مدیون اونه 

سال ۱۸۳۱ تو کسب و کارش ورشکست شد

سال ۱۸۳۶ رسما آدمی بود که از نظر روانی متلاشی شده

مدرک وکالتش رو به صورت خود آموز تونست بگیره

سال ۱۸۵۶ تو انتخابات ریاست جمهوری شکست خورد

نهایتا با پیروزی تو انتخابات ۱۸۶۱ به عنوان شانزدهمین رئیس جمهور آمریکا، تنها کسی بود که تونست آمریکا رو از جنگ داخلی نجات بده و برده داری رو از بین ببره …

موضوعی که جونش رو هم سر اون از دست داد …

آبراهام لینکلن یه جمله ی معروف داره که میگه:

دغدغه ی بزرگ من این نیست که تا حالا شکست خوردین یا نه … دغدغه ی اصلی من اینه که نکنه به شکستهاتون عادت کنین …


  • مایکل جردن - بازیکن افسانه ای تاریخ بسکتبال

من تو حرفه ی بازیگریم، بیش از ۹۰۰۰ شوت ناموفق داشتم. تقریبا ۳۰۰ بازی رو باختم. ۲۶ بار شوت نهایی برای اینکه مسابقه رو ببریم، از دست دادم. من بارها و بارها و بارها موفق نبودم و همین هم دلیل اصلی موفقیتمه. 

اون آدمی بود که خیلی از مربیها نمیخواستنش؛ چون معتقد بودن که چیزی ازش در نمیاد … و فقط با انگیزه، و روحیه ی فوق العاده ای که از تمرینهای طاقت فرساش بدست آورده بود، تونست به همه ثابت کنه که بهترین بازیکن تمام تاریخ بسکتبال دنیاست … 

*‌ ونسان ونگوک

نقاشی که در طول زندگیش از بیماری ذهنی رنج میبرد و کلی رابطه ی ناموفق تو زندگیش داشت و نهایتا تو ۳۷ سالگی خودکشی کرد. 

کسی که یه جمله ی معروف راجع به اون شخصیت مسخره ی منتقد درون داره - اون میگه:

اگه صدایی میشنوین که بهتون میگه نمیتونین نقاشی کنین - با همه ی وجودتون بکشین … اون صدا خود به خود ساکت میشه …

ون گوک کسیه که یکی از مطرح ترین نقاشهاییه که تاریخ به خودش دیده … کسی که تونست فقط یه دونه از تابلوهاش رو بفروشه … اما هیچوقت مأیوس نشد و عشقش رو دنبال کرد … 

سالها بعد از مرگش، مردم تازه متوجه اوج هنر و زبردستی اون شدن و الان نقاشی هاش قیمت ندارن …

ون گوک نمونه ی بارز کسی هستش که بدجوری رفت دنبال افسانه ی شخصیش … 

فکر میکنید، نمیتونست مثل خیلی از جوجه نقاشهای دوران خودش بره و نقاشی هایی که صرفا مشتری دارن بکشه تا بتونه یه کم بیشتر پول در بیاره؟ 

اون ترجیح داد به عشقش بپردازه و همین عشقه و تلاش و شجاعتش هستش که اسمش رو تو تاریخ ثبت کرده …

*********

این چند تا مثال آخر رو زدیم که در اصل یه خرده خودمون رو باد کنیم که ما هم میتونیم … 

مثل یه اتومبیل که میخواد عازم سفر بشه … روغن و موتور و بنزین و شرایط کلیش رو چک میکنن تا مطمئن بشن آماده طی کردن مسیره. آخرش هم باد لاستیکهاش چک میکنن و اونها رو باد میکنن


ما هم قبل از شروع افسانه ی شخصی مون مثل آدمهایی که میخوان برن فضا - مثل انوشه انصاری عزیز - بانویی که اولین ایرانی ای هستش که به فضا رفته … باید یاد بگیریم که خودمون و روحمون رو Tune و تنظیم کنیم … 


یادتون باشه، رادیو کافه هر چقدر هم که فوق العاده باشه، بازم یه پادکسته … اگه بعد از شنیدن اپیزود ها دست به کار نشین و کاری برای خودتون و پربارتر لحظه هاتون نکنین، انگار فقط دارین لاستیکهاتون رو باد میکنین … پس، به جنبه های زندگی مون حواسمون باشه و سعی کنیم که:


لطفا خیلی خودمون رو دوست داشته باشیم

لطفا خیلی قدر خودمون رو بدونیم

یه دونه بیشتر از ما تو این دنیا نیست و لیاقت این رو داریم که بهترین ورژن خودمون باشیم و افسانه ی شخصی خودمون رو بسازیم …

از محمد فدوی  - دوست عزیزمون هم برای پیام بسیار زیباش خیلی ممنونم … فعلا