Radio Cafe Podcast - پادکست راديو کافه

ترس

November 26, 2021 Pouria Abdipour Episode 9
Radio Cafe Podcast - پادکست راديو کافه
ترس
Show Notes Transcript

سلام من پوریا عبدی پور هستم … اما نه یه پوریا عبدی پور معمولی …

یه پوریا عبدی پور بسیار ممنون و متشکر … بخاطر همه ی عشق و محبتی که تو این ۸ تا ایپزودی که از رادیو کافه منتشر شده و از شماها گرفتم …

مخصوصا بخاطر وقت و انرژی ای که میذارید که نظرهاتون در مورد برنامه رو بهم بگید …


تو این اپیزود میخوایم راجع به احساس یا توهمی به نام ترس صحبت کنیم …

با ما باشید 


اثر:
پوریا عبدی پور

سلام من پوریا عبدی پور هستم … اما نه یه پوریا عبدی پور معمولی …

یه پوریا عبدی پور بسیار ممنون و متشکر … بخاطر همه ی عشق و محبتی که تو این ۸ تا ایپزودی که از رادیو کافه منتشر شده و از شماها گرفتم …

مخصوصا بخاطر وقت و انرژی ای که میذارید که نظرهاتون در مورد برنامه رو بهم بگید …


تو این اپیزود میخوایم راجع به احساس یا توهمی به نام ترس صحبت کنیم …

با ما باشید 


شما، من، دوستامون و خونواده هامون دائما داریم توی ترس زندگی میکنیم … 

یه موقعهایی بدون اینکه حتی خودمون متوجهش باشیم …

چه خوشمون بیاد یا نه، ترس یه احساس قویه که به همه ی عملها و عکس العملهای ما حکومت میکنه و وقتی با یه چیزی مواجه میشیم که میترسونتمون، اون رو توی شدیدترین حالتش حس میکنیم …

ممکنه، این حس با حضور یه غریبه پشت سرمون، توی شب و یه کوچه ی خلوت حس کنیم

ممکنه یه صدای بلند، توی یه جای ساکت که اصلا انتظارش رو نداریم ما رو بترسونه …

یا اینکه با صدای بلند ترمز یا بوق یه ماشین، وقتی که داریم از خیابون رد میشیم، حسابی بترسیم…

اما ترس واقعی میتونه خیلی عمیق تر و موذی تر از همه ی اینها باشه …

موقع تحصیل و امتحان هامون رو یادتونه؟ 

از موقعی که برگه ی امتحان رو پر میکردیم و تحویل میدادیمش؛ همه ی اون زمانی که باید منتظر میموندیم که نتیجه ی امتحان آماده بشه، رو با یه ترس خاصی از اینکه نتیجه چی میخواد بشه میگذروندیم … انگار همه ش یه صدایی پشت مغزمون شروع میکرد به حرف زدن باهامون که تو نمیتونی، نمیشه، اون نمره ای که میخوای رو نمیگیری تو امتحان … تو عرضه ش رو نداری …

تا اینکه نتیجه ی امتحانها میومد … 

فارق از اینکه نتیجه  و نمره ی اون امتحان چی بود! به محض متوجه شدن نمره مون، حس میکردیم که دیگه اون ترس باهامون نیست…


ترس مجموعه ای از یه سری احساس خود آگاهه، که وقتی در معرض خطر هستیم تومون بوجود میاد … 

میدونین؟ همه ی ما کلی مدار و ارگان و سیستم تو بدنمون داریم، مثل سیستم هاضمه، مثل سیستم عصبی، تنفسی و …

هیچکدوم از ماها ارگان یا سیستمی به اسم ترس نداریم … 

ما یه سیستم دفاعی تو بدنمون داریم …

ترس، صرفا نتیجه گیری حاصل از باز کردن یه سری پرونده های طبقه بندی شده، یا فعال کردن یه سری توهماته که تو ذهنمون که بر اساس اونها، سیستم دفاعی بدنمون فعال میشه …

مثلا، خیلی از آدمها، از مار میترسن … به محض اینکه مار میبینن، خشکشون میزنه، جیغ میکشن، داد میزنن، کمک میخوان و خیلی احتمالهای دیگه…

تقریبا شاید ۹۹٪ ماها، هیچوقت هیچ آسیبی از سمت یه مار بهمون تو زندگی وارد نشده …

اما این حس ترس، در اصل نتیجه گیری حاصل از بازکردن یه سری پرونده ست که از قبل تو ذهنمون فایل کردیمشون …

ممکنه وقتی بچه بودیم، مثلا، یه مار یه جایی دیدیم و اومدیم از اون موضوع برای پدر و مادرمون تعریف کردیم و اونها در جواب گفتن: چی شد؟… لابد خیلی ترسیدی؟!

پس ما هم یاد گرفتیم که مار رو توی طبقه بندی موجوداتی قرار بدیم که باید ازشون بترسیم … در نتیجه مغزمون، یه دونه یا چند تا تصویر از مار رو به همراه توضیحاتی که از اون شنیدیم و تجربه ی اون لحظه رو به صورت یه پرونده در میاره و توی طبقه بندی موضوعات خطرآفرین و ترسناک تو سیستم حافظه مون قرار میده … تا هر وقت با یه مار مواجه شدیم یا اسم مار رو شنیدیم، حواسمون رو حسابی جمع کنیم و آماده باشیم …

میبینید؟ هیچ احساسی توی این پروسه درگیر نیست … صرفا سیستم شناختی ما اون پدیده، تصویرش و تجربه ای که بر اثر اون بوجود اومده رو تجزیه تحلیل و طبقه بندی میکنه، و اون پرونده رو توی سیستم حافظه مون قرار میده که بعدا به موقع ازش استفاده کنیم …

یعنی، دفعه ی بعد که یه مار دیدیم، پرونده ی مربوط به این موجود، از اون طبقه بندی خاص توی سیستم حافظه مون فراخونده میشه که دوباره مورد تجزیه تحلیل و اقدام لازم قرار بگیره …


خب، ما که گفتیم هیچ احساسی این بین در میون نیست؛ پس چرا میترسیم؟ 

چرا حالمون دگرگون میشه؟ این حالت، با اون چیزهایی که الان گفتیم که کاملا متضاده؟ پس داستان چیه؟

قصه از این قراره، وقتی که اون پرونده از سیستم حافظه ی ما فراخونده میشه و مورد تجزیه تحلیل قرار میگیره، مغز به این نتیجه میرسه که خطری در کمینه، پس سیستم دفاعی ما رو فعال میکنه !!!


داستان احساس ترس از همینجا شروع میشه … اون حال بده، از همینجا به بعده که درونمون بوجود میاد …


الان دقیقا میخوایم به صورت فیزیکی تشریح کنیم که چه اتفاقی میوفته، وقتی که سیستم دفاعی بدنمون فعال میشه و مترسیم؟!


وقتی مغزمون به این نتیجه میرسه که باید بترسیم، به صورت کاملا استادانه و هماهنگ، یه سری دستور به همه ی عضله های بدنمون میفرسته. (حتی اگه اون اتفاق واقعا یه خطر جدی نباشه - اما چون ما قبلا توسط سیستم شناختیمون، به این نتیجه رسیدیم که باید از اون اتفاق بترسیم، مغزمون با تجزیه تحلیل اون پرونده توی سیستم حافظه مون، سریعا تصمیم میگیره که ما باید بترسیم … 

در نتیجه، سیستم عصبی دلسوز و فداکار ما، ظرف کمتر از یه ثانیه،‌ این دستور آماده باش مغز رو به همه ارگانها، و بعد به همه ی عضلاتمون میفرسته …

با کمک سیستم عصبی خودکار و سه تا از سیستمهای اصلی بدن، یعنی سیستم تنفسی، سیستم هاضمه و سیستم جریان خون، بدن توی حالت OverDrive قرار میگیره تا سیستم دفاعی کاملا آماده ی انجام وظیفه بشه …

فشار خون توی قسمت جلویی مغز، که مسؤول تفکر منطقی و برنامه ریزی هستش، کاهش پیدا میکنه …

هسته آمیگدال یا بادامه ی مغز، که هسته ی اصلی حافظه، سیستم پردازش احساسات و واکنش به اونها مثل تعادل درد، و واکنشهای حیوانی ما هستش، به شدت فعال میشه. 

ضربان قلب و فشار خون تو خیلی از اندامهای بدن افزایش پیدا میکنه، که همین موضوع هم باعث تنش عضلانی و تنفس سریعتر ما میشه.

مردمکهای چشمهامون گشاد میشن، تا بتونیم تهدیدها رو واضح تر ببینیم.

تو اندامهای بزرگمون، فشار خون کم میشه، و همین موضوعه که باعث میشه، دست و پاهامون سرد بشن و در عین حال احساس برافروختگی داشته باشیم و عرق کنیم. 

و فعالیت جهاز هاضمه کند میشه.

 همه ی این اتفاقات هم در اصل به خاطر ترشح دوزهای بالای آدرنالین و کرتیزول توی بدن هستش. (در اصل تزریق این دو تا هورمون، باعث میشه که سطح انرژی تو بدنمون بالا بره، تا بتونیم به تهدیدهایی که باهاشون مواجه میشیم، غلبه کنیم - اما اینا اگه به صورت زیاد و طولانی تو بدنمون تزریق بشن، به جای اینکه دوستمون باشن، تبدیل میشن به دشمنمون)

در اصل به دلیل تأثیر بدیه که روی قلب، خون و قند بدنمون میذارن.


پس الان میتونیم تعریف دقیق تری از ترس داشته باشیم:

ترس حاصل از یه سری فعل و انفعال های بیو شیمیایی هستش که بر اثر فعال شدن سیستم دفاعی  که مسؤول مواجهه با خطرها و تهدیدهای آسیب زا توی بدنمون هست، بوجود میاد. حالا این خطرات و تهدیدها، ممکنه فیزیکی باشن، یا روانی.


ما آدمها موجودات بسیار پیچیده ای هستیم … 

از یه چیزهایی میترسیم که حتی از تصور حیوانات هم خارجه … 

الان راجع به چیزهایی مثل کابوس دیدن و فیلمهای ترسناک صحبت نمیکنم …

اشاره اصلی، به ترس از زندگیه … ما از همون اول زندگی بصورت ناخودآگاه یاد گرفتیم که بترسیم:

وقتی کودک هستیم، برای انکه میترسیم دعوامون کنن، یاد میگیریم که درست رفتار کنیم.

وقتی مدرسه میریم، سعی میکنیم نمره های خوب بیاریم، تا مجازاتمون نکنن.

وقتی دانشگاه میریم، سعی میکنیم خیلی خوب درس بخونیم، که اخراجمون نکنن.

کارمندها، به دلیل ترس از اخراج شدن طوری کار میکنن که کارشون نتیجه ی خوبی داشته باشه.

و حتی اونهایی که تو کسب و کارشون حسابی موفقن، همیشه از این میترسن که نکنه شانسشون تموم شه و ثروتشون رو از دست بدن.

میبینین؟ از همون اول تولد تا لحظه ی مرگمون، با یه زنجیره ی تموم نشدنیه ترس مواجهیم…

پشت همه ی این مثالهایی که با هم مرور کردیم، یه دلیل یا لایه ی اصلی با سطح عمیق تر وجود داره و اون اینه که همه ما یه جورایی شرطی شدیم …

به عنوان مثال: همه ی کدهای اخلاقی ای که توی جامعه ساختیم و رعایتشون میکنیم، به خاطر ترس از تنبیه شدن یا تحریم شدن توسط دیگرانه.

حتی وجدان هم که گاهی با افتخار بهش اشاره میکنیم … یه جورایی وجدان نیست … وجدانی که ما رو از خیلی از کارها منع میکنه، ترس از عواقب کارهایی که میکنیم هستش…


وقتی بچه ایم، تمام لحظه هامونو زندگی میکنیم، با همه ی پستی بلندیهاش، از زندگی به معنای واقعی لذت میبریم …

اما از اون روزی که میفهمیم که یه پایانی برای زندگی ما هم وجود داره، به معنای واقعی میترسیم!!!


این فکر میاد تو ذهنمون که: واقعا چیکار داریم با زندگیمون میکنیم؟

اگه بدون هیچ تأثیری تو جهان از دنیا برم، اگه زندگیم به هیچ دردی نخوره و بی فایده باشه، چی؟

اگه فردا از دنیا برم و هیشکی من رو دیگه یادش هم نیاد چی؟


و دقیقا، همین فکرها هستن میتونن ما رو هل بدن جلو که بریم و یه کاری با زندگیمون بکنیم که زندگیمون برامون ارزشمند باشه! یا اینکه دائما مانعمون بشن و از پیشرفت کردن و زندگی کردنمون جلوگیری کنن!!

پس تو زندگی همیشه با دو تا ترس روبرو هستیم که دائما باهاشون در تقلا و دست و پنجه نرم کردنیم. 

حتی وقتی که از یکی خوشمون میاد و میخوایم بهش ابراز علاقه کنیم هم، همیشه با دو تا ترس روبرو میشیم:

۱. اولیش اینه که نکنه برای اون آدم کافی نباشیم و درخواستمون برای آشنایی رو رد کنه؟! پس برای پا پیش گذاشتن، مردد میشیم…

۲. دومیش اینه که، نکنه این آدمی که میترسیم پا پیش بذاریم و باهاش آشنا بشیم، یکی دیگه رو انتخاب کنه و ما برای همیشه مجبور باشیم از فقط دور نگاش کنیم و دائما خودمون رو سرزنش کنیم!!!

به هر حال، همه مون آخر سر، یکی از این سناریوها رو انتخاب میکنیم و باید با عواقبش کنار بیایم…


میدونین همه ی آدمها میترسن:

  • آدمها مهم و تأثیرگذار از این میترسن که نکنه اشتباه کنن و مردم دیگه قبولشون نداشته باشن!
  • اونایی که زندگیشون رو خیلی به رخ میکشن، از این میترسن که نکنه اونطوری که باید زندگیشون خوب نیست یا اینکه نکنه، هیچوقت شناخته نشن!
  • اینفلوئنسرها، از این میترسن نکنه فالوئراشون ترکشون کنن!
  • اونهایی که خیلی راحت با همه گرم میگیرن، معمولا از اینکه تنها بمونن میترسن و …

اما در آخر، همه ی این ترسها خیلی راحت نشون میدن، که ما در اصل کی هستیم و اگه یه کم بیشتر بریم و درون خودمون رو جستجو کنیم، میتونیم دلیل اصلی ترسهامون رو پیدا کنیم …


یه سری ترسها هم هستن که اصلا توجیه پذیر نیستن … مثلا ما ممکنه عاشق سقوط آزاد یا کوهنوردی یا بانجی جامپینگ باشیم، اما از اینکه حتی نزدیک آب بشیم هم به شدت وحشت داریم … 

یا مثلا، آدم شجاعی رو در نظر بگیرید که به راحتی خودشون رو توی آتیش میندازن و جون مردم رو نجات میدن اما همین آدم ممکنه از یه عنکبوت بترسه و اصلا دلیلش رو ندونه !!!


دلیل اصلی صد در صد تو گذشتمونه … 

میدونین مغز ما خیلی حواسش هست که ما رو به شدت محافظت کنه … و برای اینکه اذیت نباشیم، حتی ممکنه قسمتی از گذشته مون رو هم ازمون مخفی کنه … کاری کنه که یادمون نیاد …

مثلا، کسی که ورزشهای پرخطر انجام میده و ازشون لذت میبره، اما از اینکه حتی نزدیک استخر بشه وحشت داره، احتمال داره که توی گذشته ش داشته تو آب غرق میشده یا اینکه کسی رو دیده که توی آب اتفاق بدی براش افتاده …

تو این حالت، مغز برای اینکه اون آدم رو از اون ضربه روانی سنگین حفظ کنه، دستور میده که اون حافظه یه گوشه بایگانی بشه و طرف هیچوقت دیگه اون خاطره رو یادش نیاد که بخواد اذیت بشه …

اون خاطره در اصل بایگانی میشه … اما اثرات و درسهایی که از اون خاطره بر اثر تجزیه تحلیلهای مغز و سیستم شناختی ماگرفته شده، برای محافظت ما از اتفاقهای آینده تو سیستم حافظه مون ذخیره میشن… 

پس وقتی که با اون موضوع دوباره مواجه میشیم، مغزمون ناخودآگاه سیستم دفاعی بدنمون رو فعال میکنه و به دلیل فعال شدن سیستم دفاعی و ترشح هورمونهای آدرنالین و کورتیزول، بدنمون میره رو حالت overdrive و حس و حالت ترسیدن بهمون دست میده … میبینید؟ خیلی چیزها برمیگرده به گذشته مون … به دورانی که به دلایل مختلف و بر اثر اتفاقهای مختلف جهان بینی و شخصیت اصلی ما شکل گرفته و بر اساس اون بزرگ شدیم و اینی که هستیم، شدیم … 

البته که این میون، یه سری آدم شجاع و واقع بین هم هستن شجاعت این رو دارن که برگردن به گذشته شون و اون گره هایی که توی دوران بچگی شون بوجود اومدن رو باز کنن و در عین حال اینقدر واقع بین هستن که بدون مثلا فلان ویژگی که الان دارن، خیلی مناسب احوال دنیای فعلی یا سنی که دارن نیست، پس شروع میکنن به دوباره برنامه ریزی کردن خودشون که اون ویژگی یا صفتی که دارن رو اصلاح کنن … راجع به برگشتن به دوران کودکی و باز کردن گره های اون موقع حتما تو یه برنامه به صورت مفصل صحبت میکنیم با هم…


خب، تا الان در مورد تعریف ترس، اتفاقهای بیوشیمیایی که وقتی به حالت دفاعی میریم میافتن و میترسیم و ریشه ی خیلی از ترسها با هم صحبت کردیم …


میدونین؟ یه سری ترسها هستن که به صورت غریضی باهامون به دنیا میان … اینا ترسهایی هستن که نوع بشر طی شش میلیون سالی که از حضورش رو زمین میگذره باهاشون دست و پنجه نرم میکرده

متداول ترین نوع این ترسها ترس از مرگ و ترس از تاریکیه … که در اصل ریشه هر دو تای اینها هم برمیگرده به ترس از ناشناخته ها … 

تانزانیا یکی از کشورهایی که بیشترین حمله ی شیر به انسان، اونجا انجام میشه … 

محققها اومدن و طی یه تحقیق هزار حمله ی آخر شیر که تو تانزانیا گزارش شده بودن رو مورد بررسی قرار دادن …

توی این بررسی ها متوجه شدن که بیشترین تعداد حمله شیر به انسان توی این ۱۰۰۰ مورد، در اصل وقتی که آفتاب شروع به غروب کردن میکنه بوجود میاد (ساعتهای پایانی روز و ابتدایی شب) دقیقا همون ساعتهای که بشر یاد گرفته خونه باشه و دیگه بیرون نباشه …

کمی رو تحقیقشون دقیق تر شدن و دیدن که تعداد حمله ها توی اون دوره ی ۱۰ روزه که ماه کامل وجود داره‌، خیلی بیشتره … 

چرا؟ به این دلیل که وقتی ماه کامله، شب خیلی سیاه تره…

پس به این نتیجه رسیدن که دلیل اصلی ترس ما از تاریکی غریضیه و در طول همه ی سالهایی که از عمر بشر روی زمین میگذره این ترس بوجود اومده … دلیل اصلی این ترس، خطر وجود و حمله درندگان به انسانه… 

اما داستان ترس از مرگ، یه مقدار خیلی زیادی از تاریکی متفاوت تر و پیچیده تره …

طبق یه مقاله تو وب سایت Psychology Today، در مورد مرگ چهار پنج تا موضوع عجیب و پیچیده وجود داره، که اگه موافقید، یه نگاه مختصر بهشون داشته باشیم:

۱. آدمهای سالخورده کمتر از مرگ میترسن. 

جالبه، خیلی از ماها فکر میکنیم، افراد سالخورده، به این دلیل که شاید به مرگ دارن نزدیکتر میشن، احتمالا باید بیشتر ازش بترسن … اما ظاهرا اینطور نیست و تحقیقات نشون داده که آدمهای سالخورده بیشتر مرگ رو میپذیرن. علت این موضوع هم احتمالا به این دلیله که اونها تجربه ی زندگی بیشتری توی این دنیا داشتن و شاید دلشون کمتر براش تنگ میشه… 

یا اینکه، شاید گذروندن زمان زیادی از زندگیشون توی این دنیا و دیدن و تجربه ی فقدان آدمهایی که زودتر از خودشون از این دنیا رفتن، کنار اومدنشون با موضوع مرگ رو توجیه میکنه.


۲. یه حقیقت جالب اما پیچیده دیگه هم در مورد مرگ وجود داره و اون اینه که افراد مذهبی، بیشتر از مرگ میترسن. ولی یه امای بزرگ این وسط وجود داره.

یه سری تحقیق هستن که نشون میدن، آدمهایی که به هیچ مذهبی باور ندارن و آدمهایی که بسیار به مذهبی که دارن، مؤمن هستن، کمتر از مرگ میترسن. 

اما، آدمهایی که نصفه نیمه به مذهبی که دارن معتقدن، نسبت به این دو تا گروهی که الان گفتیم، خیلی بیشتر از مرگ میترسن…

الان یاد اون مثل معروف خودمون - یا رومی روم یا زنگی زنگ - افتادم … 

پس نتیجه میگیریم، خیلی فوق العاده ست که بتونیم تکلیف خودمون رو با خودمون تو این دنیا کاملا مشخص کنیم… مشخص کنیم که چی هستیم … شخصیت و علایقمون چی هستن … و بر این اساس، به درد چی میخوریم؟ و چی بدردمون میخوره … 

به نظر من، اینجوری خیلی راحت تر زندگی میکنیم و خیلی راحت تر با شرایطی که تو زندگی داریم، کنار میایم… اینجوری میتونیم، زندگی رو واقعا زندگی کنیم …


۳. تجربه مرگ

این هم یه تحقیق دیگه ست که آدم با شنیدنش فیوز میپرونه … 

یه تحقیق در مورد ترس از مرگ بین آدمهایی که تجربه سقوط آزاد یا همون چتربازی رو دارن، انجام شده که نتیجه ی جالب و پیچیده ای داره … 

اونهایی که فقط یک بار تجربه ی سقوط آزاد رو داشتن، از مرگ میترسیدن.

اونهایی که تعداد تقریبی ۹۰ تا پرش رو تو کارنامه شون داشتن، خیلی کمتر از مرگ نمیترسیدن.

اما خیلی جالبه که اونهایی که بیش از ۷۰۰ بار تجربه ی سقوط آزاد داشتن، خیلی بیشتر از آدمهایی که توی سقوط آزاد حرفه ای نبودن، از مرگ میترسیدن… 

این تحقیق نشون میده که هر چی تجربه بیشتر میشه، به این دلیل که یاد میگیریم که چجوری اوضاع رو میتونیم کنترل کنیم، استرس کمتری خواهیم داشت … اما همین تحقیق بهمون نشون میده که تجربه ی بیشتر، در اصل بهمون نشون میده، که در نهایت نمیتونیم از مرگ فرار کنیم …


۴. آدمهایی که از نظر جسمی سالمتر هستن، به نسبت آدمهایی که از سلامتی کمتری بهره میبرن، کمتر از مرگ میترسن … تحقیقات نشون داده، که این آدمها به دلیل سلامت جسمیشون تونستن بیشتر زندگی رو زندگی کنن و به همین دلیل تونستن که سلامت روانی بهتری هم داشته باشن و برآیند این دو تا موضوع، باعث شده که اونها کمتر از مرگ بترسن.


۵. و اما آخرین مورد اینه که، آدمهایی که روابط احساسی و خانوادگی مستحکمتری رو توی زندگیشون تجربه میکنن، به نسبت آدمهایی که روابط احساسی و خانوادگی قوی ای تو زندگیشون تجربه نمیکنن، خیلی کمتر از مرگ میترسن… 


ترس میتونه یه روند سالم باشه و در اصل به این دلیل طراحی شده که ما رو مجهز به یه سری غریضه های نجات بخش کنه، تا از خطرهایی که ممکنه باهاشون مواجه بشیم، در امان بمونیم…

اما وقتی که ترس ما رو بیش از اون حدی که باید محتاط باشیم، محتطاتمون میکنه یا بجای اینکه کمک کنه به طرز سالمی از زندگیمون لذت ببریم، باعث محدود شدنمون بشه، دیگه یه روند ناسالمه که نمیذاره زندگی رو زندگی کنیم …

اگه اجازه بدیم که ترس به صورت ناسالمی زندگیمون رو کنترل کنه، آهسته آهسته تمام زندگیمون رو کنترل میکنه … به تمام زندگیمون حاکم میشه … 

میدونین؟

ترس درست مثل یه دیوار آجری میمونه … هر بار که از اون موضوعی که ما میترسونه، فرار میکنیم، انگار یه آجر دیگه داریم به این دیوار اضافه میکنیم و دیوار مستحکمتری میسازیم … 

نکنیم اینکارو … همونطور که دیوارها آدمها رو از هم دور میکنن، ترس هم آدمها رو از هم دور میکنه … 

ما باید یاد بگیریم که بتونیم بجای اینکه از ترسهامون فرار کنیم، بتونیم با ترسمون درست کنار بیایم

باید یاد بگیریم که باهاش مواجه بشیم و درست و واضح ببینیمش …

تصور کنین، چی میشه به جای اینکه از ترسهامون فرار کنیم، 

به سمتشون بدویم، باهاشون مواجه بشیم، پاکشون کنیم و در نهایت با یه چیز خوب جایگزینشون کنیم؟! فوق العاده نیست؟

برای اینکار،‌ اگه از یه چیزی میترسیم: 

اول از همه به زبونش بیاریم … بهش اقرار کنیم و بفهمیم که دقیقا از چی میترسیم!

دوم اینکه بررسیش کنیم، ببینیم آیا واقعا این ترسمون منطقیه؟

پله ی آخرمون اینه که ببینیم عکس العملمون نسبت چطوره؟ منطقیه؟ یا اینکه بیش از حد داریم نسبت بهش واکنش نشون میدیم؟

با دونستن جواب این سه تا سؤال خیلی بهتر میتونیم به زندگیمون ادامه بدیم و ترس رو به جای اینکه نقطه ضعفمون باشه، به نقطه ی قوتمون تبدیلش کنیم … 


 Sadhguru یه نگاه قشنگ نسبت به ترس داره. میگه: 

به جای اینکه تو ذهنت فیلم ترسناکی که هیچکس دوست نداره نگاش کنه بسازی، یه فیلم کمدی، یه دارم عاشقانه تو ذهنت بساز که هم خودت از ساختن و زندگی کردن توش لذت ببری، هم بقیه مجذوب دیدنش بشن و توی سفر زندگی باهات همراه بشن … 

وینستون چرچیل میگه: اگه زندگی برات مثل جهنمه، به راهت ادامه بده … 

یه موقعهایی زندگی برامون واقعا جهنمه و چیزی برامون نمونده و هیچی برای از دست دادن نداریم

اما باید بازم به راهمون ادامه بدیم … میدونین؟ تو این لحظه ها، فقط به یکی نیاز داریم که پا پیش بذاره، حمایتمون کنه و راهو نشونمون بده … و اون میتونه هر کسی باشه … پس باید بازم به راهمون ادامه بدیم … 

به قول فرانکلین روزولت رئیس جمهور فقید آمریکا: تنها چیزی باید ازش بترسیم، خود ترسه …

برای اینکه بتونیم سالم زندگی کنیم … باید یکی رو پیدا کنیم که بتونیم باهاش حرفهامونو بزنیم …

باید یه چیزی پیدا کنیم که شور و اشتیاق زندگی رو تومون زیاد میکنه و کمک میکنه که همه چیزهای دنیا رو تو اون لحظات فراموش کنیم. مثلا یه پادکست بسیار هیجان انگیز به اسم رادیو کافه

مثل همیشه از وقتی که برای این اپیزود گذاشتید، بسیار ممنونم و ازتون خواهش میکنم:

خیلی خودتون رو دوست داشته باشید

خیلی قدر خودتون رو بدونین

یه دونه بیشتر از شما تو این دنیا نیست و لایق این هستید که بهترین ورژن خودتون باشین

فعلا