Radio Cafe Podcast - پادکست راديو کافه
Radio Cafe Podcast - پادکست راديو کافه
حالِ منِ بی تو
سلام، من پوریا عبدی پور هستم و متأسفانه همانطور که میدانید در دورانی زندگی میکنیم که آدمها مثل برگ درختان خزان زده هر روز بیشتر و بیشتر کم میشن…
هر روز ممکنه که با خبر فقدان یک دوست، یک عزیز، کسی که نقش پر رنگی توی زندگی خودمان یا دوستان و آشنایانمون داشته مواجهه بشیم… خب اگه این یک ضایعه، یک فاجعه نیست، پس چیه؟
به محض مواجهه با همچنین شرایطی حس میکنیم یه حفره توی قلب و زندگیمون بوجود میاد… سیاهچاله ای که تا همین دیروز، یک نفر جاش رو با رنگ خاص و منحصر به فرد خودش پر کرده بود و الان با نبودنش، ما موندیم و یک فضای خالی سیاه که نمیدونیم باهاش چیکار کنیم؟!
بله؛ تو این قسمت هم مثل همه ی قسمتهای دیگه ی رادیو کافه، قراره با یک دید متفاوت به یکی دیگه از پدیده هایی که در طول زندگی باهاشون مواجه هستیم، بپرداریم…
با ما باشید
اثر:
پوریا عبدی پور
سلام، من پوریا عبدی پور هستم و متأسفانه همانطور که میدانید در دورانی زندگی میکنیم که آدمها مثل برگ درختان خزان زده هر روز بیشتر و بیشتر کم میشن...
هر روز ممکنه که با خبر فقدان یک دوست، یک عزیز، کسی که نقش پر رنگی توی زندگی خودمان یا دوستان و آشنایانمون داشته مواجهه بشیم...خب اگه این یک ضایعه، یک فاجعه نیست، پس چیه؟
فکر کنید که تا همین دیروز یک شخصیت مهم، یک شخصیت تأثیر گذار، کسی که نقش و رنگ زیادی از حضور خودش توی زندگیمون به یادگار گذاشته رو کنار خودمون داشتیم؛ اما امروز دیگه نیست؛ دیگه چیزی ازش جز یک سری وسیله و لباس و یاد و خاطره نمونده!
به محض مواجهه با همچنین شرایطی حس میکنیم یه حفره توی قلب و زندگیمون بوجود میاد... سیاهچاله ای که تا همین دیروز، یک نفر جاش رو با رنگ خاص و منحصر به فرد خودش پر کرده بود و الان با نبودنش، ما موندیم و یک فضای خالی سیاه که نمیدونیم باهاش چیکار کنیم؟!
بله؛ تو این قسمت هم مثل همه ی قسمتهای دیگه ی رادیو کافه، قراره با یک دید متفاوت به یکی دیگه از پدیده هایی که در طول زندگی باهاشون مواجه هستیم، بپرداریم...
با ما باشید
میدونین؟ سوگواری خیلی شبیه ترس هستش! اما ترس از چی؟! ترس از اینکه خودت رو گم کنی! ترس از اینکه نکنه تنهایی پیر بشی؟! ترس از اینکه نکنه این درد وحشتناک از دست دادن عزیزانمون هیچوقت از بین نره! ترس فراموش کردن تن صداش... خنده هاش... حالتهای چهره ش و خیلی چیزهای دیگه که وحشت داریم از اینکه فراموششون
کنیم... سؤالها و حسهای عجیب و غریبی که نکنه یه جوری با شرایط کنار بیایم که انگار اصلا طرف وجود نداشته باشه... ترس از اینکه نکنه بی معرفت باشیم و فراموشش کنیم؟!
سوگواری گوشه گیرت میکنه... تنهات میکنه... وحشت زده ت میکنه... آسیب پذیرت میکنه... و در عین اینکه تو رو نسبت به زندگی و اطرافت بی تفاوت میکنه... باعث میشه از همه چی بترسی!
مرگ در حقیقت غیبت کسی هستش که بهش دسترسی داشتیم و حالا دیگه نیست... همین!
وقتی کسی، عزیزی ما رو ترک میکنه و از بینمون میره؛ طبیعتا ناراحت میشیم... اشک می ریزیم... گریه و بی قراری میکنیم... این اشکها و زاری و بی قراری ما در اصل بخاطر اون حفره ای هستش که بر اثر نبودن اون عزیز توی روان و زندگیمون بوجود
آمده... کسی که با حضورش زندگیمون رنگ و لعاب خاصی داشت و الان غیبتش اون شادابی همیشگی رو ازمون گرفته و هر چی اون
آدم بهمون نزدیکتر باشه، نبودش حفره ی بزرگتری رو توی زندگیمون بوجود میاره... پس اون جنگ و کشمکش درونی ای که با مرگ افراد درون ما بوجود میاد، در اصل مربوط به سایز و بزرگی اون حفره ای
هستش که بر اثر نبود اونها توی زندگیمون بوجود اومده...!
مثلا دقت کردین، وقتی خبر فوت یکی از اقوام دور یا یه آشنای دور که خیلی رابطه ای باهاشون نداشتیم بهمون میرسه، داغون نمیشیم... ممکنه برای یکی دو ساعت احساس ناراحتی بکنیم؛ اما این موضوع خیلی زود فراموش میشه... این موضوع دقیقا با سایز همون حفره ای که ازش صحبت کردیم؛ نسبت مستقیم داره...
پس یکی از دلایل اصلی ناراحتی و بی قراری ما در فقدان عزیزانمون، اون حفره ای روانی ای هستش که بر اثر غیبت اونها درون ما بوجود میاد...
اما علت این درد و رنج فقط روانی نیست... سوگواری و ناراحتی حاصل از نبود عزیزان، دلیل فیزیکی هم داره...
بله؛ نوع و شدت سوگواری ما اتفاقا به حافظه سلولی مون هم بستگی داره... وقتی با کسی رابطه ای بسیار صمیمی داریم... مثل: رابطه عاطفی شدید... مثل رابطه پدر و مادر و فرزندشان... مثل رابطه
دوستانه بسیار صمیمی... بدنهای ما حافظه های مرتبط با اون آدم یا آدمها رو توی حافظه سلولی شان ثبت میکنن و رفته رفته در کنار وابستگی های عاطفی، بدنهامون هم انگار یک پیوند بینشان بوجود می آید!
دیدید مثلا، وقتی یک زن و شوهر یا دو تا دوست صمیمی وقتی برای یکیشون اتفاقی میافته، اون یکی بدون اینکه چیزی بدونه انگار بدنش خالی میکنه و بی حس و حال میشه؛ و مثلا چند ساعت یا چند روز بعد که خبر بهش میرسه، متوجه دلیل حال بدش میشه؟
این دقیقا کار پیوند بدنی بین این دو تا آدم هستش که توی حافظه سلولیشون نهادینه شده...
یا مثلا: رابطه خاص بین مادر و فرزند که از همون اول در طول دوران بارداری مادر بوجود میاد... این رابطه همینطور در مورد پدر هم صدق میکنه... چون اصل و اساس ما، در حقیقت اون DNa هست که از پدر و مادرهامون
گرفتیم...
یک حافظه عمیق ارتباطی بین دو نفر که تا ۲۱ سالگی توی قوی ترین حالت خودش قرار داره و بعدش یواش یواش ضعیف میشه...
چون هر ۷ سال تمام سلولهای بدن از نو ساخته میشن...
پس این حافظه سلولی هستش که یواش یواش کمرنگ میشه... ما بی معرفت نمیشیم...
به همین دلیل هستش که مثلا وقتی در دوران جوانی پدر، مادر و یا همسرمون رو از دست میدیم، جدای از مسائل مربوط به سوگواری روانشناختی، بابت همین حافظه سلولی بسیار بیشتر اذیت میشیم...
مثلا: درد فقدان در فاصله سنین بین ۹ تا ۲۱ سالگی بسیار پررنگ تر و شدید تر هست و افراد اگه در این زمان گرفتار این بحران بشن، زمان بیشتری رو بهش مشغول خواهند بود...
البته این پدیده بین زن و مرد بابت تفاوتهای فیزیولوژیکی که دارند، شرایط متفاوتی داره... مثلا خانمها از سن ۴۲ سالگی به بعد، خیلی راحت تر با درد فقدان میتونن روزگار بگذرونن؛ اما آقایان، تا سن ۶۰ سالگی درد و رنج بیشتری رو از بابت فقدان عزیزانشون از سر خواهند گذراند...
درد و رنج دیگه ندیدن اون عزیز... غم از دست دادنش و خاطراتی که میدونیم دیگه تکرار نمیشن... تداعی شدن خاطراتی که باهاشون داشتیم با شنیدن یک آّهنگ... با گذر کردن از جایی که عادت داشتیم زیاد اونها رو اونجا ببینیم...
اون حس گناهی که با رفتنشون توی ما بوجود میاد... کاش من به جاش رفته بودم... کاش زودتر میبردمش دکتر... کاش اصرار میکردم بیشتر ورزش کنه... کاش کمتر بابت مسائل
اقتصادی بهش گیر میدادم و باهاش دعوا میکردم... کاش حرفهام رو باهاش میزدم... کاش بیشتر قدرش رو میدونستم...
وقتی عزیزی رو از دست میدیم؛ هر دین و آئینی که داشته باشیم، با برگزاری مراسم ختم و بزرگداشت زندگی اون عزیز سعی میکنیم کاری کنیم که روح ایشون به آرامش برسه... اما از یک موضوع بسیار مهم غافل هستیم؛
چند نفر رو دیدید که حتی تا سالها بعد از فوت عزیزانشان، توی حالت سوگواری باقی ماندن و خیلی راحت خودشان، باقی عزیزانشون و درنهایت فرصت بی همتای زندگی رو فراموش کردن و با چشمهای کم فروغ تبدیل به مردگانی میشن که روی زمین زندگی میکنن؟!
این دوستان، فلسفه زندگی رو درک نکردن!
این موضوع براشون جا نیافتاده و کسی بهشون نگفته که ما از سوگواری عبور نخواهیم کرد... بلکه از اون به بعد همراه با این حس به زندگیمون ادامه خواهیم داد...
معمولا روانشناسان فرآیند سوگواری رو در ۵ تا ۷ مرحله طبقه بندی میکنن: ۱. شکه شدن ۲. انکار کردن ۳. عصبانیت ۴. چانه زنی )چرا من؟ چرا ما؟ و از این حرفها ۵. افسردگی ۶. امتحان کردن ۷. پذیرفتن
اما لطفا این طبقه بندی های رو به عهده همین روانشناسان بگذارید که با تخصصشون بهشون بپردازن...
مهمه که این نکته رو بدونیم که با همه ی فیلمها و کتابهای مختلف در مورد مرگ و سوگواری و این حرفها، هر کسی به روش و شیوه خاص خودش با این مراحل و این دوره کنار میاد...
مهم این هستش که تفاوت آرامش موقتی و راه حل مناسب با این بحران که چند باری توی زندگی به سراغمون میاد رو بدونیم!
وقتی با چنین بحرانی مواجه میشیم، عزیزانمون، دوستان صمیمی مون و آشنایانمون اینقدر نوع دوست و مهربان هستند که همان دو سه هفته ابتدایی این بحران کنارمان باشند... اما بعدش چی؟ اگه دنبال راه حل نباشیم، بعد از یه مدت با شنیدن یه آهنگ، چشیدن یک طعم خاص، استنشاق یک بوی خاص، ممکنه دوباره داغ دلمون تازه بشه و اون زخم کاری، دوباره سر باز
کنه... اما برای اینکه راه و روش مناسب خودمون رو برای مواجهه با این بحرانها پیدا کنیم، قبل از هر چیز لازم هستش که بدونیم: * ایرادی نداره که قوی نباشیم؛
* ایرادی نداره گریه کنیم... جیغ بزنیم...
* ایرادی نداره یه مدت از بقیه فاصله بگیریم...
* تا زمانی که بتونیم کنترلش کنیم، ایرادی نداره برای مدتی ضعیف باشیم؛
* اما این درد و رنج ما رو نمیکشه...
* ما قوی تر از این تراژدی ای هستیم که برامون اتفاق افتاده و میافته...
مهمه این موضوع رو درک کنیم که همانطور که یک دفعه به دنیا نمیایم و تقریبا ۹ ماه طول میکشه که با شکل و فرم انسانی مون در رحم مادر آشنا بشیم و شکل بگیریم؛ ما آدمها یک دفعه نمیمیریم... آرام آرام به سمت مرگ پیش میریم...
این دیدگاه بهمون کمک میکنه تا پیش قدر لحظات کنار هم بودن رو بیشتر بدونیم... بیشتر با هم صحبت کنیم... بیشتر خودمون رو ... فانی بودنمون رو ... میرایی خودمون و انسانها رو درک کنیم... و حالا که دید واضحتری از زندگی داریم، بتونیم درست تر کنار هم زندگی کنیم... کمک میکنه بیشتر قدر باقی عزیزانمون رو بدونیم...
این دیدگاه بهمون کمک میکنه تا بهتر بفهمیم که زندگی و زندگی کردن، مهم ترین پدیده ی وجودی هر کدوم از ماهاست... زندگی مال ما نیست...امانتی هستش که به همراه یک کالبد، برای مدتی به منظور ادامه سفر کیهانی مون به ما هدیه داده
میشه... بله، زندگی به خودی خود به هیچکدام از ماها تعلق نداره... زندگی اینقدر سخاوتمنده که پیشرفته ترین ماشین خلق شده تا بحال که همین جسم و کالبدمان هستش رو بهمون هدیه
میده... طبیعت رو بهمون هدیه داده... مناظر و غذاها و انواع اقسام پدیده های خودش رو بهمون هدیه میده... اما اینقدر حساب و کتابش دقیقه که در انتهای سفرمون، همه شون رو ازمون پس میگیره تا به نفر بعدی هدیه بده... و دوباره ما میمانیم و اون ذره کیهانی یا خدایی که موجودیت اصلی ما رو شامل میشه و میریم که بعد از این دنیا باقی سفرمون رو در این
دنیای کیهانی ادامه بدیم...
پس یادمون باشه که وقتی با فقدان عزیزی مواجه میشیم... قبل از هر چیز در عین حال که خودمان و بقیه داریم سعی میکنیم که به یه آرامش نسبی بعد از این بحران برسیم و به اون عزیز از دست رفته مان کمک کنیم که با فراق بال بیشتری بتونه به باقی سفرش ادامه بده... ما تا الان فرصت مغتنم کنار اون بودن و زندگی کردن در کنارش رو داشتیم... اما الان دیگه وقتشه که بهش
اجازه بدیم و کمک کنیم که با آرامش خاطر به باقی سفرش ادامه بده...
اولین وظیفه مون این هستش که مراسم بزرگداشت پر از آرامشی رو براش برگزار کنیم... هدف از برگزار کردن این مراسم این هستش که کمک کنیم تا روند انتقال و شروع سفر جدید اون عزیزمان، با آرامش و راحتی بیشتری شروع بشه...
نه اینکه با بی قراری و جیغ و داد و فریاد در اون مراسم، نظم و آرامش لازم و مورد نیاز اون مراسم رو بهم بزنیم...
دوم اینکه؛ فراموش نکنیم که معمولا آدمها وقتی فوت میشن تقریبا تا سه هفته، توی محل زندگی و دور و بر متعلقاتی که در اختیارشون، حضور دارن...
مهمه بدونیم هر وسیله ای که داریم، مقداری از دی ان ای و ماهیت وجودیمون بهش آغشته میشه و همانطور که وقتی با دی ان ای حاصل از مثلا تکه از ناخن ما میتونن دقیقا یک پوریا عبدی پور دیگه ... حداقل فتوکپی پوریا عبدی پور رو درست کنن...
پس بر اساس همین ذرات وجودی اون عزیز که هنوز به لباسها و وسایل شخصیش آغشته هستن، اون هنوز بینمون هست و اتفاقا همین تکه های وجودی میتونن نقش پررنگی توی سردرگم شدن روحش داشته باشن که چیکار باید کنه؟
باید بره و به باقی سفرش ادامه بده؟ یا بر اساس این ذره های وجودیش که هنوز به لباسها و وسایل آغشته هستن، اینها رو به عنوان نشانه ای برای موندن در نظر بگیره؟
پس، یادمون نره که لباسهای اون شخص و مخصوصا لباسهای زیرش رو کاملا بشوریم و بعد بسوزانیم... با این کار از سردرگمی اون عزیز بعد از مرگش جلوگیری میکنیم تا راحت تر بتونه دل بکنه و به سفرش ادامه بده... به این دلیل که ذرات وجودی اون عزیز هنوز به وسایل شخصیش آغشته هستن و به این ترتیب اون آدم سرگردم میشه که باید
توی این دنیا بمونه یا به مسیرش ادامه بده...
بسیار واجبه که درک کنیم، بین یک کالبد مرده و یک روح مرده یک دنیا فرق هستش...
ما هیچوقت نمی میریم! ما توی فازهای مختلف به سفرمان ادامه خواهیم داد که این زندگی هم یکی از این فازهاست... مثل نور که طیفهای بسیار زیاد و متنوعی داره؛ اما ما انسانها به علت محدودیتهایی که داریم، فقط تعداد کمی از این طیف رو
میتونیم ببینیم و درک کنیم... اما همچنان طیفهای دیگه ای که نمی بینیمشون هم وجود دارند!
پس ما انسانها با از بین رفتن کالبدمان، تمام نمیشیم؛ باز هم زنده ایم...
وقتی کسی میمیره... در اصل نمیمیره! این هم یکی دیگه از آموزشهای اشتباهی هستش که توی ماها نهادینه کردن... اون وارد یک فاز جدید از سفر روحانیش میشه و میره که در یک بعد دیگه به سفرش ادامه بده...
اما سؤال مهم اینه که ما برای روح عزیز از دست رفته مون چیکار میکنیم؟ کاری میکنیم که دل کندن از این بعد دنیا براش راحت تر بشه؟ ترتیبی اتخاذ میکنیم که این مرحله انتقال راحت تر برای عزیزمان انجام بشه؟
دقت کردین بعضیهامون زمان خاکسپاری عزیزانمان چه خودخواهانه شیون و زاری و کولی بازی در میاریم؟
یک لحظه خودتان تصور کنین که مثلا دارین تشریف میبرین وارد یکی از این بازیها Escape Room بشین... اما چند تا از اقوامتون جلوی در ورودی با جیغ و داد و آه و شیون و زاری، شلوغ میکنن که ای واااای عزیزمون داره میره Escape Room؛
انصافا تو این حالت خودتون با اینکه میدونین این صرفا یه بازی ترسناکه، با این شلوغ کاری ها و داد و بیداد ترس برتون نمیداره که یا خداااا...یعنی چه اتفاقی میخواد برام بیافته که اینها اینهمه دارن ناله و شیون میکنن؟!!
کمی خودخواه نباشیم!!! مراسم خاکسپاری و بعد ختم عزیزانمون، در اصل مراسم بزرگداشت زندگی و رهسپار کردن ایشون برای شروع فاز جدید زندگی ایشون هست...
برای پاسداشت زندگی و بدرقه عزیزانمون تو این شرایط چیکار میکنیم؟ برای تسهیل ادامه مسیرشون مقدمات لازم رو فراهم میکنیم؟ مگه وقتی زنده هستن و میخوان برن سفر، توی بستن
چمدانهاشون بهشون کمک نمیکنیم؟ مگه وقتی دارن از خانه خارج میشن، با لبخند و امیدواری براشون آرزوی سفر پربار و همراه با سلامتی نمی کنیم؟ خب چرا وقتی فوت میشن هم سعی نمیکنیم با همین متانت و خویشتن داری و لبخند بدرقشون کنیم و براشون آرزوهای
خوب بکنیم؟
یکی از کارهای قشنگی که به عنوان مثال یوگی ها میکنن، اینه که بعد از فوت عزیزانشون به مدت ۷۲ ساعت مانترا میکنن و با پخش کردن نوای آرامش بخش موسیقی و تکرار کلمات آرامش بخش، باعث میشن که هم روح عزیزشون و هم خودشون به آرامش و سکون لازم برای پذیرفتن این شرایط جدید برسن...
مانترا همین نوایی بود که داشت الان زیر صدای من پخش میشد...
یکی از کارهای قشنگی که غربی ها میکنن؛ اینه که کارهای ناتمام عزیز از دست رفته شون رو به اتمام میرسونن و با این کار، هم اون عزیز و هم خودشان به آرامش بیشتری میرسن... و این آرامش کمک میکنه که هر دو بتونن با فراق بال بیشتری به ادامه مسیری که به تازگی جدا شده، ادامه بدن...
شما برای آرامش و بدرقه عزیزان از دست رفته تون تا حالا چیکار کردین؟
*****************
حقیقت واضحی که همواره وجود داشته و خواهد داشت اینه که هر آدمی توی مسیر افسانه ی شخصیش، مسیر اختصاصی و
مشخصی داره که باید حداقل قسمتهایی از اون رو به تنهایی ادامه بده...
واقعیتی که وجود داره اینه که ما انسانها هر چقدر هم عاشق همدیگه باشیم، مرگ ما رو از هم جدا میکنه و هیچکدام از اونهایی که حتی عاشقانه ما رو دوست دارند، وقتی میمیریم برای ادامه مسیر همراه با ما لباس سفید نمیپوشند و سوار آسانسور نمیشن که بیان پایین و همسفرمون بشن...
واقعا عاشقمون هستند و عاشقشون هستیم؛ اما هیچکدام نمیایم و توی این سفر همدیگه رو همراهی نمیکنیم... بنابراین طبق حرفهایی که الان زدیم، چقدر فوق العاده است که با مراسم و کارهایی که الان راجع بهشون صحبت کردیم، بتونیم
بدرقه بهتری برای عزیزانمان داشته باشیم تا با فراق بال بیشتری بتونن به باقی سفرشون برسن...
اما خودمان چی؟
ما هنوز توی این بعد از دنیا زنده ایم... چرا بعضی هامون بعد از فوت عزیزانشون، زندگی کردن یادشون میره؟ چرا نمیتونیم به راحتی با واقعیت این حفره ی بزرگی که توی ذهن و زندگیمون بوجود میاد کنار بیایم، اون رو بپذیریم و برای پر
کردنش دوباره تلاش کنیم... به نظرتون درست تر و قشنگ تر نیست که اجازه ندیم این حفره تبدیل به سیاهچاله بشه و به جاش باغ زیبایی توی ذهن و
زندگیمون بسازیم و اتفاقا قسمتی از این باغ جدید رو به محل یادبود اون عزیز اختصاص بدیم... خیلی ها اینکار رو کردن و مطمئنا اگه ما هم بخواهیم، از عهده ش بر میایم... مشکل اینه که بهمون یاد ندادن...
بهمون یاد نمیدن که مرگ پایان زندگی نیست... مرگ فقط فاز جدید از سفر بلند و هیجان انگیز تک تک مون هستش...
باهامون صادق نبودن و بهمون نگفتن که تجربه تلخ مرگ عزیزانمون، تجربه ای هستش که هر کداممان حداقل سه - چهار بار در طول زندگیمون قراره این اتفاق رو تجربه کنیم و این هم قسمتی و سفر و زندگی تک تکمون هستش...
یاد نگرفتیم که کارهایی مثل یوگا و مدیتیشن میتونن چه معجزه ای توی زندگیمان مخصوصا توی همچین مواقعی خلق کنن!
یوگا کردن باعث میشه که فرآیند جوان سازی و بازسازی بدن سرعت بیشتری پیدا کنه و اینکار در نهایت کمک میکنه تا با بوجود اومدن سلولهای جدید، روند جدیدی توی بدنمان شکل بگیره و این اتفاق کمک میکنه بتوانیم با مسئله فقدان و سوگواری به شکل مسالمت آمیزتری کنار بیایم...
مدیتیشن بهمون کمک میکنه بتوانیم ذهنمان رو به آرامش لازم برسانیم و همینطور پیوندهای نامرئی مون رو با این جهان استحکام ببخشیم و این کارها در نهایت باعث میشن که با انرژی بی پایان این جهان همراستا بشیم و در آخر، همچنان که این انرژی به زندگی هامون رنگ و روح جدیدی میبخشه... میتوانیم با مدیتیشن قسمتی از این انرژی مثبت رو برای عزیزان از دست رفته مون بفرستیم و اونها رو توی حال خوب جدیدمون شریک کنیم...
شما تا بحال اینکارها رو امتحان کردین؟ قبل از شروع اینکارها تونستین موضوع مرگ رو بپذیرین؟
همانطور که جواهرات به علت کمیاب بودنشون ارزش بالایی دارن؛ اونهایی که واقعا برای ما عزیز هستن و جایگاه ویژه ای توی ذهن و قلب و زندگی ما دارند معمولا تعدادشون به اندازه انگشتان یک دست هم نمیرسه؛ پس اهمیت بسیار ویژه ای توی زندگی هامون خواهند داشت...
همانطور که میدونین وقتی یک از عزیزانمون مریض میشه، تمام تلاشمان رو میکنیم تا بهترین دکترها، بهترین شیوه های درمانی و در نهایت بهترین شرایط برای بهبود اونها بکار ببریم... اما اینکه این دوا درمانها جواب بدهند، دیگه دست ما نیست!
پس این خیلی مهمه که این موضوع رو به خاطر بسپاریم که ما هیچ انتخابی در مورد اتفاقهایی که برایمان می افتند نداریم، اما انیکه چگونه با این اتفاقات کنار میآیم، تمام انتخاب خودمان است...
کسانی که خودداری بیشتری میکنند، انسانهای بی عاطفه ای نیستند...
تا حالا از این شکلاتهایی که وسطشان الکل دارن یا شکلات بادام تلخ خوردین؟ اون ترکیب تلخی و شیرینی طعمی هستش که شبیه به هیچ طعم دیگه ای نیست!
زندگی هم همینه... اوضاع و احوال همه ی ما هم بعد از فقدان عزیزانمون دقیقا همینطوره... یادتون باشه؛ ما آدمها از سوگواری کسی که برامون عزیزه هیچوقت عبور نمیکنیم... این غم و رنجی خواهد بود که از اون روز
قراره تا آخر عمر اون رو همراه داشته باشیم...
اما زندگی دوباره روی خوب خودش رو نشان خواهد داد... دوباره لبخند خواهی زد... دوباره زندگی خواهی کرد... شاید دوباره عاشق شی... اما دیگه اون آدم قبل نخواهی بود... بزرگتر میشی... عمیق تر میشی... وارد حالتی میشی که دیگه چیزی نه واقعا خوشحال و نه واقعا غمگینت نخواهد کرد... و این هیچ ایرادی نداره... هر کسی به یه نوعی با این مسئله
مواجه میشه... اما مهمه یادت نره... تو هنوز زنده ای... فرصت بی همتای باقی مانده ت رو حروم نکن...
لطفا خیلی خودتون رو دوست داشته باشین ............ لطفا خیلی قدر خودتون رو بدونین..... یه دونه بیشتر از شما توی این دنیا نیست و حتما حتما لیاقت این رو دارین که بهترین ورژن خودتون باشید شما بی نظیرید
فعلا